دروغ چرا؟ همه چیز سر دحوالارض بود
یادم نمیآید که تاکنون نام«دحوالارض» را شنیده باشم. اما روز دوشنبه برای اولین بار آن را کامل و جامع فهمیدم و در صدد برآمدم که چهارشنبه که مزین بود به این روز، تمام اعمالش را موبه مو اجرا کنم.
اولین قدم برای داشتن این مهمانی معنوی، خواباندن طفل و طفلک بود.
طبق عادت معمولشان، نه کمی زودتر و نه کمی دیرتر، حوالی ساعت۹ چراغها را خاموش کردم و باهزار آرزو به هردو شببخیر گفتم.
ولی امان از حسِ عمیق بچهها و نقشه کشیدنشان برای به فنا بردن نقشههایی که مادر برای خودش کشیده است.
آن شب هم یکی از آن شبها شد که نباید.
شوقِ شدید من برای انجام اعمال دحوالارض آنقدر زیاد بود که از آنور بوم با سر به زمین افتادم.
- دِ بگیر بخواب دیگه بچه.
- صدرا یا میخوابی یا من میدونم با تو؟
- رسا چته ؟
- اگه همین الان نخوابید من میرم تنها میمونیدا
- حالا که اینطور شد فردا کارتون ندارید
خلاصه که دست به دامن تمام تهدیدها و توسلات شدم، تا بلکه بچههایی که همیشه ساعت ۸ خودجوش آهنگ خوابشان را میزدند و ساعت ۹ میخوابیدن، ساعت ۱۰ بخوابند😐 که البته این امر به سختی و با کلی اخم و تخم ساعت ۱۱ بالاخره به وقوع پیوست.
اما بنده که کاملا از اعصاب صفر شده بودم، شبزندهداری دحوالارض را به شرط حیات، به سال بعد موکول کردم و ساعت موبایلم را برای نیم ساعت زودتر از اذان صبح گذاشتم تا برای روزه دحوالارض یک لیوان شیر و خرمایی نوش جان کنم.
ساعت حوالی ۱۲ بود که با صدای گریه طفلک بیدار شدم. ناز و نوازش و قربان صدقه مثمرثمر نشد. دست از ناز و نوازش برداشتم و او را به حالِ خود رها کردم تا خودش آرام گیرد. اما حس پدری پدرشان برانگیخته شد و برای آرام کردن طفلک بپاخواست. همین دلیلِ محکمی شد تا صدای شیونهای طفلِ دو سالهام از ۱۰ به ۱۰۰ تغییر کند و طفل ۵ ساله، از صدای همان شیونها بیدار شد.
خر بیار و باقالی بار کن😒
طفل هم شروع به داد و قال کرد که بچه رو ساکت کنید.
جیغ و دادی دیدنی به پا بود؛ گویی که در روحِ هرکداممان یک جن ناجوری خانه کرده باشد. یک جنگ چهارنفره تمام عیار که هیچ کس زورش به آن یکی نمیچربید ولی بااینحال از زورگویی کوتاه نمیآمد بپا شد.
قائله با جیشی شدنِ من شدت بیشتری گرفت؛ با اینحال کمک حالی نیز برای جمع کردن اوضاع شد. وقتی که طفلک با خیالِ راحت جیشش را سرتاپای من خالی کرد، به نشانه قهر بالشتم را برداشتم و به گوشهای خزیدم.
حالا آن سه خودشان میدانستند و خودشان.
صبح، حوالی ساعت ۵ بیدار شدم. آفتاب طلوع کرده بود و نماز صبح قضا شده بود. روزه هم که به فنا رفت.
صبح آن سه نفر، خوشحال روزشان را آغاز کردند. من کلافه بودم و دنبال راهی تا شاید هنوز راهی برای سودِ معنوی بردن باشد.
پیشنهاد رفتن به کتابخانه عمومی را دادم. با استقبال مواجه شد. شال و کلاه کردیم. کرم و عینک آفتابیهایمان را زدیم و سوار بر ماشین راهی شدیم.
بعد از گشت و گذار در کتابخانه، با کمی خرید و حالی خوش راهی خانه بودیم که سر چهارراه آخر بطرز خیلی عجیبی با خانم رهگذری، دعوایم شد.😁
از این شاهکارها که آنروز از آن خانم سرزد، به وفور در جامعه دیده بودم؛ همیشه ساکت بودم. یا اگر نه، یک اعتراض کوتاه میکردم و تمام.
اینبار اگر دستم به او میرسید به حدی خشم داشتم که میتوانستم آن خانم گیسوکمند را به یک حسن کچل تمام عیار تبدیل کنم.
این همه خشم؟! چرا ؟!
دو شب قبل این وقایع، هنگام سجده آخر نماز عشاء از خداوند یک چیز خواستم:« خدایا کمکم کن ولوم صدام بالا نره» دقیقا با همین دیالوگ.
اما جوری پیش رفت که من حتی صدام روی یک انسان غریبه و رهگذر بالا رفت.
نمیدانم رازِ برعکس شدنِ خواسته هایم از خداوند چیست؟ شما میدانید؟
دیگر خواستن گرفتنِ صدای بلند چه بود که نه تنها از من نگرفت بلکه بیشترش هم کرد.😐
مطالب مرتبط:
وای سپیده عجب شبی بوده اون شب :))))))
حالا این شبی که گفتی چی بود؟ منم نشنیدم اصلن.
دحوالارض روز ۲۵ ذیالقعده است که خشکی از دل آبهای کره زمین پدید آمد.
به وجود اومدن «پانگهآ» که تو جغرافیا خوندیم، در این شب از سمت کعبه در کره زمین سربرون آورد.😄
منم نشنیدم. ولی یه چیزی رو فهمیدم که وقتی یه کاری رو میخوای انجام بدی همه چی دست به دست هم میده که تونتونی. تنها راهش اینکه بگی اصلن انجامش نمیدی و بعد همه چی اروم میشه و تو یواشکی انجامش بدی
این ترفنده من که گوش شیطون نشنوه
دیروز منم یه روز خیلی شلوغ ولی خوبی داشتم که همش به خاطر تصمیم صبحم بود. اگه صبح نرفته بودم و به زور بسته ام رو از لای گوتی ها بیرون نکشیده بودم تا اخر شب باید همش استرس اون بسته ای که شاید بیاد در خونه و من نباشم رو بکشم.
اخر شبم که رسیدم خونه هنوز جون داشتم که کتاب بخونم و یکم بنویسم و بعد بخوابم
گاهی نباید سخت بگیری. تو الان مهمترین وظیفه ای که داری اینه که از بودن با بچه هات لذت ببری.
دحوالارض روز ۲۵ ذیالقعده است که خشکی از دل آبهای کره زمین پدید آمد.
به وجود اومدن «پانگهآ» که تو جغرافیا خوندیم، در این شب از سمت کعبه در کره زمین سربرون آورد.😄
ترفند اصلا انجامش نمیدم رو برای نماز شب اجرا کردم/ یه مدت خیلی مصر بودم که بخونم. هیچی درست در نمیومد. هیچ همکاری از سمت بچهها نداشتم. یه شب گفتم: اصلا نخواستم دیگه نمیخونم.
جواب گرفتم، بچه ها شب تا صبح خوابیدن؛ اما منم همراهشون خوابیدم. حتی گاهی که بیدار میشدم از ترس اینکه الان غوغا میشه و من کلافه درازکشیده ذکر میگفتم. پسِ ذهنم دارمش ولی جرات انجامش رو ندارم.خیلی باهاش به در بسته خوردم خیلی زیاد.
خیلی دلم میخواد، نمازشبم رو بخونم. یه نماز معجزهاسا بود برام. از پاییز پارسال شروع کردم. نزدیک۹ ماه شد ولی ۹ شب هم نشد بخونم. 😕