مرگی که سقوط کرد و شبِ قبری که به شبی دیگر موکول شد
بعضی چیزها انقدر برامون روتین شده که حتی نمیتونیم درک کنیم این یک نعمته. اولین نعمتِ روتینی که باهاش آشنا شدم برمیگرده به سال 95.
عروسِ چندماهه
سال 95 بود و یه دختر تازهعروس بودم که از یکی از مهمونهامون که یک دختر دانشآموز بود، شپش تمام زندگیمون رو گرفت.
از وسواس تمام، هرگلسر و بورس مو و سنجاق سر و کشسری که داشتمو دور انداختم و تمام ملحفهها و روکش بالشتها رو با آب داغ شستم و همین باعث رنگپریدگی تمام ملحفههای یک تازهعروس با هزار آرزو شد.
زندگی عادیم با یه مهمون کوچولو به یه زندگی غیرعادی تبدیل شده بود و چیزی که بیشتر از همه اونروزها آزارم میداد این بود که دلم میخواست مثله قبل دستهام رو لای موهام ببرم و باهاشون بازی کنم؛ اما قدرت اینکار ازم گرفته شده بود. تا قبل این اتفاق، موهامو روزی چندین مرتبه شانه میزدم و انواع و اقسام مدلها میبستمش. حالا پیچ و درپیچ لای یک روسری پیچیده شدهبودند تا از سرایت شپشها و تخمهاشون جلوگیری بشه.
اون روزها غصه ملحفههای رنگ پریده، گلسرهای از دست رفته، زندگی ناآروم و غیرعادیم برام غصه نبود.
غصه این بود که چرا قدرِ نعمت رو ندونستم؟! نعمت شانهکشیدن موهام رو، نعمت چرخوندن موهام لای انگشتام رو، نعمت پرواز موهام تو هوای خونه رو… . من کلی نعمت داشتم و از وجودشون غافل بودم. اما خوشبختانه دو هفته محرومیت از لمس موهام، منو با این نعمت آشنا کرد و هنوز که هنوزِ همراهمه و هربار موهام رو شانه میزنم زبونی یاقلبی میگم «خدایاشکرت»
سحرگاه آخرین جمعه مرداد سال 1402 بود.
شکمم به قاروقور افتاده بود. عادت ندارم اونوقت صبح چیزی بخورم. اما برای اینکه ضعفم راهش رو بگیره و بره، شیشه عسل رو برداشتم، چندتا دونه کنجد ریختم تو قاشقِ عسل و یه ریزه گلاب؛ اما تا دهنم رو باز کردم که مزهش رو بچشم یه دونه کنجد و شیرینی عسل پرید توی گلوم.
و همین شد که راهِ نفسم بند اومد و به خس خس شدیدی افتادم. سرمو خم کردم و سعی کردم با صدایی که خیلی خفیف از ته گلوم میومد صلوات بفرستم، خدا رو صدا کردم و تو ذهنم گفتم:« آخه این مدل مرگ؟! آبرومو نبر خدا؟! من هنوز کار دارم تو دنیا؟! روسیاهم نکن با این مرگ؟!». پسرها آروم سرجاهاشون خواب بودند و مادرشون یه گوشه پذیرایی به التماس خدا و امام زمان افتاده بود که به زندگی برگرده. کمکی نداشتم، تا حالا برام پیش نیومده بود و نمیدونستم باید چکار کنم؟! حس شدید کمبود اکسیژن داشتم. سرم رو روی سینک آشپزخونه خم کردمو سعی کردم یه قلپ آب بخورم، موفق نشدم. شدنی نبود. همه وجودم داشت برای نفس تقلا میکرد. نفسهای دهانی عمیق میکشیدم و خانوادهم رو جلوی چشمام می دیدم و ازخدا میخواستم به تک تکشون رحم کنه و منو برگردونه. اکسیژن نیاز داشتم. چشمام به یخچال افتاد ، منبع اکسیژن وهوای تازه خونه. دولا و خمیده خودم رو رسوندم به یخچال و در فریزر رو باز کردم و سعی کردم از هوای سرد اونجا آروم نفس بکشم. چشمم به قالب یخ افتاد. یه دونه یخ کوچیک برداشتم و سعی کردم آروم، خیلی آروم، خیلی آرومتر از چیزی که تصورش بشه، به تکه یخ توی دستم میک بزنم. آب قطره قطره به گلوم میرفت و اوضاع نفس کشیدنم بهتر شد. حالا نفسی آروم میرفت میومد؛ ولی سرفههای از اعماق وجودم ادامه داشت.
دست و پنجه نرم کردنِ من با مرگ، یکربعی طول کشید تا اینکه بالاخره یکی بین من و عزرائیل واسطه شد و ایشون قبول کردند که هنوز وقت من نرسیده و رفت.
دیروز قبل اینکه شکمم به قاروقور بیفته، حس ترسی به جونم افتاده بود. تو چله نمازشب بودم، دومین شب بود و آرامش خاصی داشتم اما حین خوندن دعای عهد وهم منو گرفت. به تک تک اتاقها رفتم و چراغها رو روشن کردمو سوراخ سمبهها رو چک کردم؛ بالای کمدها، داخل کمددیواری، توی بالکن، زیرمبل، داخل دستشویی و حمام رو. کسی نبود و چیزی برای ترسیدن وجود نداشت. وهمِ من از کجا اومده بود؟ کار بدی که کرده بودم چی بود که مستحق چنین اتفاقی شده بودم؟( من به حسیب بودن خدا معتقدم) تازه روزم شروع شده بود و خدایی بدون تکبر و غرور و عُجب و روی باز به استقبال روز رفته بودم؛ کجا چیکار کرده بودم که چنین صبحی و چنین اتفاقی باید برام رقم میخورد؟
نیم ساعت بعد از اتفاق
نفسم به حالت عادی که نه، به حالت بهتر از خفگی رسیده بود؛ اما جرات نداشتم سرم رو صاف کنم. هنوز دولا بودم که به موبایل حاجی زنگ زدم و براش تعریف کردم بهم چی گذشت. پیشنهاد کرد آب رو جوش بیارم و چندقلپ بخورم و مراقب خودم باشم تا برگرده.
آب جوش تاثیر خودش رو گذاشت و کمکم تونست بر ترسم غلبه کنم و کمرم رو از حالت خمیده صاف کنم و گردنم رو بالا بگیرم.
در طول روز بر من چه گذشت؟
خب راستش این اتفاق رو تعریف کردم تا به نعمتی که تا دیشب ازش غافل بودم برسم؛ البته که نعمتهای زیادی رو دیروز درک کردم که از وجودشون غافل بودم اما چیزی که شخصا خیلی برام بزرگ هست رو میخوام عنوان کنم.
درطول روز به طرز عجیبی درگیر بادگلو شده بودم؛ مثه یه نوزادشیرخواره. هر چنددقیقه یکبار حجم بزرگی از باد راهِ گلوم رو میبست و خارج نمیشد و باعث آزارم شده بود. روز رو با وجود بادگلو و حسِ کنجدی که هنوز گیرکرده تو گلو به شب رسوندم و ساعت 9 خاموش شدم و روی تخت افتادم ولی متاسفانه کمی بعد با جیغی که از درد میومد از خواب پریدم؛ درست مثه نوزادی که از کولیک شبانه رنج میبره و هیچ راه درمانی براش نیست و باید انقدر جیغ بکشه و درد رو تحمل کنه تا درد راهش رو بکشه و بره. دقیقا همون نوزاد بودم و حاجی در نقشِ مادر اون نوزاد و بنده خدا کاری از دستش برنمیومد😅
دیشب دردِ سنگین و سختی رو تحمل کردم که گفتم سنگ کلیه و زایمان و دندون درد پیشش هیچی نیستند.
یقین دارم اتفاق دیروز و دیشب حاملِ یه پیام بزرگیه برای من. اما الان فقط میخوام به نعمتی که هرشب ازش بهره میبردم منتها ازش غافل بودم اسم ببرم؛ نعمت «راحت خوابیدن». من حتی تو اوج ترس، دلنگرونی، شب زایمان، روز زایمان، روز از دست دادن آدمهای زندگیم، شبی که درگیر سنگ کلیه شده بودم، شبی که دندون درد مچالهم کرده بود، شب کنکور، شب عروسی، شب عقد، شب اعصاب خوردی های زیاد و … من در تمام شبهای زندگیم راحت خوابیدم و یکبار نگفتم خدایا شکرت برای این نعمت.
من دیشب آرزوی راحت خوابیدن رو داشتم، از داشتنش ناامید شده بودم، کسی کاری ازش برنمیومد که برام انجام بده و تنها نقطه امیدم خدا بود.
بدیِ نعمتی که روتین میشه اینه که از دایره سپاسگزاری خارج میشه. حواس جمع باشیم و برای تکتک لحظههای زندگیمون که شاید حتی سختترینه -مثه دیروزِ من- از خدا سپاسگزار باشیم. اتفاق دیروز، منو راجع به یک سری مسائل هشیارتر کرد و باید بگم : «ممنونتم خدا بابت خفگی و دردِ عجیب دیروز و دیشب.»
سپیده جان چقدر خوشحالم که الان حالت خوبه.
تو هر روزت پر از هیجانه ها. باید صبح به صبح بابت این هیجانها هم از خدا سپاسگزاری کنی
ولی بی شوخی ما بعضی وقتها خیلی جیزهای ساده رو حق مسلم خودمون میدونیم و شکر گذاری بابت اونها رو فراموش میکنیم
ممنونم لیلاجون.
کاش یه هدف، مشترک بشه بین تموم آدمها؛ اونم این که عاشقانههاشون رو با خدا هر روز بیشتر از روز قبل کنند.
وای سپیده جوون چه لحظات سختی رو پشت سر گذاشتی. خداروشکر که خدا دوباره تو رو برگردوند به زندگی و ما. در مورد قدر شان بدیهی ترین نعمت ها اینطوری امتحان میشیم. خدایا بی نهایت سپاسگزارم بابت نفسی که زندگی بخشه.
قربونت برم عزیزم. ممنونم. چه اشاره قشنگی کردی تو کامنتت، که ادمها با بدیهی ترین نعمتهاشون امتحان میشن.💚
امیدوارم دیگه این اتفاقات دشوار رو تجربه نکنی. عادت کردن به شرایط آسایش و خوشی سبب میشه شکر گذاری رو فراموش کنیم. چندماهی هست درگیر باد گلو هستم(روزشماری میکنم که تموم بشه) و خیلی خوب درکت میکنم.
تنت همیشه سلامت باشه عهدیه جون. ممنونم
سلام
سپیده جان کلا خیلی آدم سختگیری هستی
لازمه راحتتر بگیری حداقل واسه ذهن خودت
سلام عزیزم
چرا سختگیر؟ اولین باره اینو راجع به خودم میشنوم. برام عجیب بود.
اولش خیلی با نگرانی دنبال کردم. اما آخرش نمیدونم چرا خندم گرفت. یه لحظه گفتم ببین یه دونه کنجد فسقلی چیکار کرداااا😂😂 خداروشکر که از این جنگ نابرابر سالم بیرون اومدی😂
ده روز گذشته و هنوز هیچکس جرات نکرده بره سراغ ظرف عسل و کنجد و گلاب که باعشق اونروز سپیده نزده، درست کرده بودم😂 میترسم حیف و اسراف شه آخرسر. من که خودم جرات ندارم بخورم دیگه؛ احتمال اینکه با خوردنش خودم حیف شم خیلیه 🤣🤣🤣
ممنون بابت مطلب مفیدت.
بارها تجربه کردم و راحت نخوابیدن رو همین چند شبه. سپاس بابت تلنگر
تنتون سلامت افسانه جون💚
چقدر اون لحظات تنگی نفس منو یاد روزی که خودم دچار همین مشکل شدم انداخت. یاد چند باری که مرگ رو حس کردم. مثل غرق شدن تو استخر یا همین افتادن آب یا غذا تو گلو. میگن آدم به یه دم بنده. مرگ خیلی نزدیکه به ما. و مایی که نعمت خیلی از داشته های روتین زندگی رو داریم و بهش توجه نداریم تا زمانی که قراره ازمون بگیرنش. امیدوارم سلامت باشی همیشه سپدهجان و قدر لحظههای زندگی و عمر رو همه مون بدونیم و شاکر باشیم.
آخ آخ گفتی استخر. منم یکبار خفگی تو استخر رو حین آموزش شنا تجربه کردم. همون شد که بوسیدمو گذاشتم کنار شنا رو. انقدر ترسیده بودم که تا سالها کابوس غرق شدن ته استخر رو میدیدم. متاسفانه مربی انگار نه انگار. هیچ کمکی نکرد که با ترسم رو برو شم. پولی که برای شهریه دادم حیف شد فقط.😂 این خاطره واسه 15 سالگیمه.