ساجِ معطر به دستانِ نازبیبی
دیرهنگام بود. جیرجیرکها مشغول آوازسرایی بودند.
فردا آذرخش بود و جشن باران.
نازبیبی با سطلی از خمیر، کنار ساج نانپزیاش در گوشه حیاط نشست.
تکه چوبهایی از آبنوس را آتش زد.
شعلهها گُر گرفتند.
بر آنها دمید.
آتش تندشان خاموش شد.
چوبهای بلورین قرمز و داغ، به زغال بدل شدند.
نازبیبی گولهای از خمیر برداشت.
بامهارت آن را روی ساج، نازک پهن کرد.
زغال میسوخت.
نان میپخت.
بادی وزید.
نازبیبی به خود لرزید.
دستان چروکیده و ظریفش را روی ساج کمی بالای نان،گرفت.
گرمش شد.
نان نذر بود؛ نذر باران.
اهالی کم کم پیدایشان شد.
در حیاط خانه بیبی نشستند.
هرسال نذر میکردند.
آنشب تا سحر بیدار میماندند.
نان میپختند.
رو به آسمان دعا میخواندند.
بارانِ آذرخش برکت محصول ده بود.
نانها را هرسال نازبیبی خمیر میکرد.
دست او پُر خیر بود.
زنها دور نازبیبی مینشستند.
حصیر میبافتند. ذکر میگفتند.
بچههای کلان، طفلان خُرد را نگه میداشتند.
مردها اما دائم الذکر بودند.
دانه دانه نانها روی هم میآمد. شب سحر شد.
قطره باران بر نان چکید.
ساج جلز صدا داد.
صدای صلوات بر آسمان بلند شد.
امسال هم ریشههای سرخ زیر ساج، با دستان نازبیبی برکت را به ده آورد.
سلام سپیده ی عزیز
خیلی قشنگ بود.
کلی لذت بردم.
یک فضای دلچسب با برکت نان.
دست مریزاد دختر
سلام ندا جان
خیلی ممنونم از حسن نظرت ندای عزیز🌺💚
چقدر زیبا بود.
این متن شعرگونه رو خیلی خیلی دوست داشتم.
دلم نازبی بی رو خواست.
کنار تنورش بشینم و نون بپزه و عطر نون داغ تو مشامم بپیچه