تربیتِ درست، سختترین کارِ جهان
نقشه داهیانه تربیتیای که کشیده بودم در حال به ثمر رسیدن بود؛ حالم با وجود خستگی خوش بود و راضی بودم. تا امروز که بخاطر بدرقه باباجونشون که راهی شمال بود، کمی عرصه رو براشون باز گذاشتم و از موضعم پایین اومدم. نون خشکهایی که برای گاوها جمع کرده بودیم رو دادم دستشون تا برسونن دست باباجونشون. به محض باز کردن در قفل آپارتمان، انگاری که زندانیان مادام العمر یک دخمه، راهِ فراری براشون باز شده باشه، به همون شدت و باهمون هیجان- غیرمودبانهاش میشه وحشیانه- دمپاییهاشون رو لنگه به لنگه پوشیدن و پلهها رو با جیغ فیالفور پایین دویدند. تو دلم یه قربونِ ریز واسه ذوقشون رفتم و در رو پشت سرشون بستم.
ساعت حول و حوش ۳ بود که یه مهمون عصرگاهی برامون رسید. تعارف شام رو به مهمون زدم، اما نموندن.
موقع بدرقه خیلی خسته بودم. نای پایین رفتن از پلهها رو نداشتم اما ترجیح دادم مهمونمون رو تا پایین پلهها، همراهی کنم. مچ پام، حالت در رفتگی پیدا کرده و نمیدونم از چیه و چرا؟! اما به خودم مسلط شدم و قدمهام رو درست برداشتم که کسی متوجه نشه.
تصمیم داشتم اگه برای شام موندن قرمهسبزی بذارم. اما نمیدونستم اگه نمونن چی بذارم؟
همین سه روز پیش قرمهسبزی گذاشته بودم. یک قرمه سبزی که حتی بهترین سرآشپزهای دنیاهم، اگه یه ریزه ازش میچشیدن تو کفِ رازِ پختش میموندن؛ انقدر که بی عیب و نقص و لذیذ پخته شده بود. اما ذرهای بهم مزه نداد. چرا؟ بخاطر اینکه قرمهسبزی با یار میچسبه و من به خیالِ اینکه یار ناهار کنارمونه، یه سالاد شیرازی دبش هم درست کرده بودم. یار برای ناهار نرسید و برای شام هم برای مامان مهمون رسید و قرمهسبزی رو سرسفره مامان، برای مهمون گذاشتم. قسمت اون قرمهسبزی لذیذ، این بود و اینکه این قرمهسبزی بجای چهار نفر، قسمت ده نفر شده بود برام لذتبخش بود. با اینحال خوشمزهترین قرمهسبزیم، لقبِ نچسبترین قرمهسبزی هم برام گرفت.
مهمونها که رفتند، کمرم به شدت درد گرفته بود و به سختی صاف میشد. اعصابم داغون بود و دلم غمگین. لبخند ولی رو لبم بود. خیلی خسته بودم و هستم چراکه در حال گذروندن لحظه های داغونی با محمدصدرام و روزهامون پر از چالشهای عجیبه. امروز بشدتی ازش مستاصل شدم که دلم میخواست برم بیفتم تو بغل یه مامانِ با شرایط مشابه و بدون هیچ حرف و بحث و پیشنهادی فقط و فقط های های باهم گریه کنیم. ناهار کتلت بود و بچهها نخوردن. غم گرسنه موندنشون هم کنارِ هزارتا غم دیگهشون روی دلم سنگینی کرد. موبایلم رو برداشتم و صفحه چت با حاجی رو باز کردم. نوشتم: میشه برای شام چند تا… تا همین جا نوشتم و سریع پاک کردم و موبایل رو پرت کردم رو تخت.
با خودم گفتم :«از صبح بیرون بوده، خسته بوده، کار کرده، با آدمها سرو کله زده. من تو خونه بودم، زیر بادِ کولر، هرچند با دوتابچه فسقلی و بیادب و حرف نشنو. با اینحال کار شاقی نکردم که بگم خستهام و آخ و آه و واه. پاشو برو یه ماکارونی لذیذ بذار که وقتی آقای خونه میاد، بوی غذای گرم پیچیده باشه تو خونه.»
شاید با خودتون فکر کنید که الکی دارم غر میزنم؛ برای همین میخوام یه نمونه از حرفهایی که از محمدصدرا شنیدمو عنوان کنم.
راستش نمیدونم درد سرطان بدخیم غیرقابل تحملتره یا اینکه پسرت بهت بگه:« اگه بمیری سر خاکت نمیام؟»
واقعا یه بچه ۶ ساله اینو از کجا یاد گرفته؟ دارم دیوونه میشم و هیچ نمیفهمم این بچه چرا اینجوری شده؟! این حرفهای عجیب، حرکات غریب از کجاست؟ سرخاک رو از کجا آورده؟ اون حتی یکبار هم تشییع جنازه ندیده، قبرستون هم نرفته. فیلم ندیده، کارتونش رو ندیده.
بنظرِ من که دردِ شکست مادری از هر دردی بالاتره. درد ورشکستی، درد بیماری و حتی درد از دست دادنِ عزیز.
حالا من فرصت جبران دارم و میتونم هر کمکاری که کردم و باعث شده پسرکم به این سمت بره رو جبران کنم، اما مثلا مامانِ خیلیها این فرصت رو ندارند.و از این بابت و داشتن این فرصت، خدارو هزار بار شکر. تا دیر نشده باید دست بجنبونم و سربازهای امام زمانم رو درست تحویل جامعه بدم.
الان که اینو مینویسم حاجی پیش بچههاس. وقتی اومد با یه لبخند ملاحتانگیز تمام خستگیم رو شست و برد. دلم گرم شد به بودنش و نفسهاش. یه شربت خنک دورنگ دستش دادم و خریدها رو ازش گرفتم. ماکارونی در حال دم کشیدنه و من از نیشتر زمانه غمگین.
باریکلا چه خوب کلمه ها رو چیدی و خاطره رو گفتی ولی واقعن پسرت همچین چیزی گفته. به دل نگیر
بچه ها بدون فکر مثل طوطی یه چی میگن
ممنونم عزیزم. دیگه تو خستگی اصلا نمیدونم چی نوشتم.😅 امروز تازه باید بشینم ویرایش کنم.
آره لیلا متاسفانه. نمیدونم این حرف رو چجوری شنیده؟ از کی شنیده؟ هربار که ازش فحش میشنیدم ریز خندم میگرفت. مثلا گاهی پیش میاد بگه بیشعور، بی ادب. اینا واسه من باحاله و خب بنظرم بچه باید بلد باشه و مکان درست استفاده کنه😁 اما این حرفش خیلی سنگین بود. نه تنها خندم نگرفت که عصبانی شدم و ازش پرسیدم باید بهم بگی از کی یاد گرفتی. یعنی اگه اون لحظه اسم یکی از دوستاش رو میاورد و میگفت فلانی گفته. من همون لحظه حتما چادرمو سرم میکردم میرفتم خونه دوستش، بچه رو میگرفتم شقه شقه میکردم. البته دقیقا اینکارو انجام نمیدادم، فقط خواستم اوج عصبانیتم رو در قالب کلمات بگم.😂
بچه ها خیلی بی منظور حرف میزنن
اصلا به دل نگیرین معنی اش رو حتی نمیدوننن
یه مامان از بچهش به دل نمیگیره که. ولی خب میترسه و من ترسیدم
یاد خاطرهای از مامانم افتادم که از کوچیکی داداشم تعریف میکرد. لیلا راست میگه بچهها طوطی هستند و حرفهای دیگران رو تکرار میکنن بدون اینکه بدونن معنیش چیه و جای زدن اون حرف کجاست. داداش منم حرف زشتی رو یاد گرفته بود که مامانم میگفت نمیدونستم از کجا و کی شنیده و اینو جلو همه تکرار میکرده. نهایتا تصمیم میگیره خیلی آروم با دست روی لبش به نشونه اینکه حرف درستی نیست بزنه که یاد بگیره نباید بگه. میگفت همین شد و همین. و دیگه اون حرف زشت تکرار نشد.
راستی چقدر قشنگ از خاطرات و رومزگی خونه مینویسی.
من میترسم به نیت خیلی آروم زدن برم جلو و یهو یه دهن پرخون با دندونای شکسته بذارم رو دستم. :))) اعصاب ندارم که.
قربون لطف و مهربونی و نظر قشنگت.