به تاریخ ۱۶ خرداد یکهزار و چهارصد و دو
💥 صبح خوبی شروع نکردم؛ بخاطر شب وحشتناکی که گذروندم. قیامتی بود خونه. از کوچیک و بزرگ همه به هم میپریدن. از کلافگی همهچیز رو رها کردم و با سرعت نور، جوری که دست کسی بهم نرسه دویدم اتاقم و در رو بستم. از پشت در صدای گریهها، بلند بود شنیدنی، اما من باید تو اتاق میموندم تا سیخ و کباب باهم نسوزن.
💥صدای تقتق شیشه پنجره منو از تخت بلند کرد. پرده رو کنار زدم و لیوان چایم رو با یه دونه قند کوچولو ازش گرفتم.
- همش یه قند؟
- تو که همون یدونه هم با اکراه میخوردی
- ندیدی اوضاع رو؟ قندم افتاده. برام سه چهار تا بیار
💥قُلُپِ آخر چای،بالاخره تونستن در اتاق رو باز کنن. حالا دیگه همگی آروم بودیم. باهم حرف زدیم. اولی حرفهام رو قبول کردم و قولهاش رو ردیف کرد. دومی ولی بدون اینکه زیربار قول و قراری بره خیره سرانه به کارهاش ادامه داد. 🤷♀️
💥 همونجور که اولی لباس میپوشید تا آماده کلاس رفتن بشه، منم افتاده بودم دنبال کارت کلاسش. پیداش نکردم. زنگ زدم حاجی، بی سلام و احوال و بسیار خشن:
- کارت کلاس بچه کو؟
- تو داشبورد ماشین.
- میدونستم.
- اینهمه خشونت واسه چی؟ فقط برای یه کارت؟
- کاش فقط همین یه کارت هزار و یکبار جا میموند پیشت. من تقریبن روزی صدبار دارم میگردم دنبال وسایلی که شما و پسرات سرجاشون نمیذارید.
💥 در راه کلاس:
- مامان چرا انقدر تند راه میری؟
- چون عصبانی ام مامان. باید تند برم تا خشمم بره.
💥 تمرکزش مثال زدنیه. نمیدونم از چیه؟! اگه دومی نبود میگفتم از تربیت بی عیب و نقص منه. اما دومی مثال نقض بارزیه بر کارایی اصول تربیتی من.😄 در هر صورت تمرکزش امروز غروب لبخند به لبهام آورد. اگه صبحمون نچسب بود و ظهرمون الله بختکی و عصرمون خشناک، عوضش غروبمون یه جمع سه نفره دلچسبی درست شد.
تو سالن انتظار، مامان ها داشتن از تمرین نکردن بچه هاشون میگفتن. منم گفتم. نه از الکی. واقعن تمرینی نکرده بود. اما سرکلاس چیز دیگری تحویل معلم داد. و مثه همیشه تشویق شد. اینبار با یک جایزه از سمت معلم. از دیدن جایزهش هم خوشحال شدم هم ترسیدم( ترس بخاطر ایجاد توقع).در هرصورت ممنونش شدم و بیشتر ممنونِ خدا که با رقم خوردن این اتفاق کوچیک، تلخی دو تا ماجرای امروز( نمیتونم بگم چیا😕) که حسابی منو غمزده و کفری کرده بود رو، شست و برد. از کلاس که اومدیم بیرون، از من هم جایزه خواست، بستنی قیفی. سعی کردم نظرش رو عوض کنم و به بستنی فروشگاهی تغییرش بدم. اما قبول نکرد. اولین بارم بود میرفتم میگفتم آقا یه بستنی قیفی میخوام. اونقدری که فکرش رو میکردم ترسناک نبود. من همیشه از اولینها خیلی میترسم. انقدر که بعضیا هنوز حسرتطور موندن به دلم. مثلن یکیش این بود که تنهایی برم کافه، وقتی که مجرد بودم. یا وقتی که مامان شدم دلم میخواست با پسرم ماهی یکبار برم رستوران. نشد، بخاطر ترس از اولینها. اگه میشد خاطره خوشش باهام میموند. حتی اگه اون لحظه هم اتفاق تلخی برام رقم میخورد، عوضش الان با یادآوریش یه اتفاق بامزه برام رقم میخورد. شما هم اینجوری اید؟ تلخیاتون با گذر زمان بامزه میشه؟ البته که نه همشون، کم و بیش.
💥 باید برم پنج تا کاری که قصد دارم برام عادت بشن رو لیست کنم. لقمه کوچیک هام رو بردارم و چله پنج عادت بگیرم. دلم میخواد خشم هم یکی از مواردش باشه. اما از شما چه پنهون میترسم که اگه خالی نکنم، سکته بزنم. اونوقت تکلیف طفل و طفلک چی میشه؟! اما احتمال صدی به نود بذارمش تو لیست کارهایی که از فردا چلهشون شروع میشه.
💥 امروز داشتم راجع به عدد چهل میشنیدم. بزرگیش رو میدونستم اما چیزهای جدیدتری شنیدم که حسابی wooowww شدم. یکی از چیزایی که شنیدم این بود که عقل کامل میشه. بعدش تصمیم گرفتم تولد چهل سالگی حاجی رو تو شهریور خیلی باشکوه برگزار کنم. ایشالا زنده بمونم و اجراییش کنم.😀
سپیده اون قسمت اول با دوطفلون بودی؟
برای منم اولینها همیشه ترسناک بوده.مثلن کافه رفتن تنهایی که گفتی رو ۵ سال پیش تو یه کافه تو ونک خواستم انجام بدم. وقتی وارد کافه شدم، یک هاتچاکلت با یه پیراشکی داغ سفارش دادم. پیراشکی رو وقتی خواست بهم بده پرسید همین حا میخورید یا بیرونبر؟ نمیدونم چرا زبونم چریخد و گفتم بیرونبر. بغض کردم از تنهایی. پیراشکی رو گرفتم و منتظر هاتچاکلتم نموندم و رفتم. بعد همونطور که چن تیکه کوچیک پیراشکی خوردم، اشک سرازیر شد و پرتش کردم تو آشغالی. اینم تجربهی اولین و آخرین کافه تنهایی من بود :)))
سپیده اون قسمت اول با دوطفلون بودی؟
برای منم اولینها همیشه ترسناک بوده.مثلن کافه رفتن تنهایی که گفتی رو ۵ سال پیش تو یه کافه تو ونک خواستم انجام بدم. وقتی وارد کافه شدم، یک هاتچاکلت با یه پیراشکی داغ سفارش دادم. پیراشکی رو وقتی خواست بهم بده پرسید همین حا میخورید یا بیرونبر؟ نمیدونم چرا زبونم چریخد و گفتم بیرونبر. بغض کردم از تنهایی. پیراشکی رو گرفتم و منتظر هاتچاکلتم نموندم و رفتم. بعد همونطور که چن تیکه کوچیک پیراشکی خوردم، اشک سرازیر شد و پرتش کردم تو آشغالی. اینم تجربهی اولین و آخرین کافه تنهایی من بود :)))
آره عزیزم با طفلان بودم.😄
ای وای😓 واقعن ترسناکه کافه تنهایی.
بیا مثبت بین باشیم و جرات رفتنت رو تحسین کنیم.😍
حالا نمیدونم کی قسمت من بشه؟ 😅 تنهایی رو که با تجربه تو و لیلا به کل از ذهنم بیرون انداختم، اما هنوز رستوران با بچه ها سه تایی تو ذهنمه😄 خدایا خودت رحم کن.
یادمه اولین بار که رفتم کافه کنکور آزمایشی بود که تو انقلاب برگزار شد. گفتم میرم یه بستنی می خورم. مردم از خجالت. بستنی رو نصفه نیمه رها کردم. اما از وقتی مادر شدم دیگه خیلی چیزا ترسناک نبود. دخترم عاشق کافه رفتن و رستوران رفتنه همسرم بیزاره برای همین دو نفری میریم. اصلن دو نفری هامون بیشتر می چسبه
وای خدای من 😂😂😂 چقدررر خوشحالم که تجربه های کافه تنهایی تو و زهرا رو خوندم. منو ببخش ولی خیلی خندیدم لیلاجون، چون دقیقن خودمو دیدم. قشنگ خودم بودی تو کافه. همیشه تو خیالم خودمو جوری تصور میکردم که از خجالت نمیتونستم چیزی رو بخورم.
حس میکنم یه نشونه از سمت خدا بودید که منو منصرف کنید از اینکار…
کافه و رستوران های دونفریتون مستدام عزیزم💕