برو کنار میخوام قصرمو ببینم.
۱- ساعت چهار صبح با خوشحالی بیدار شدم؛ خوشحالی از این بابت که قرار هست صفحه جدیدی از قرآن رو بریزم تو ذهنم.
همهچی آماده شروع بود. وضو گرفتم و نماز صبح رو خوندم. حانیه هنوز بیدار نشده بود. این رو از آنلاین نشدنش متوجه شدم. طبق قرار باید بهش زنگ میزدم تا اگه خواب مونده بیدار شه. از بیدارشدنش که مطمئن شدم نشستم پای قرآن.
۲- همه دیشب ذهنم درگیر هزینه کلاس قرآنی بود که باید میدادم؛ با اینحال صبح از ذهنم بیرونش کردم و سعی کردم فعلا بهش فکر نکنم. اما یه مورد دیگهای مثه خوره افتاده بود به ذهنم. جلوی چشمم میخوندم:»« مثلهم کمثل الذی…» و از ذهنم میگذشت:« یعنی خانم دکتر زیر میزی میخواد؟» خوب میدونستم که به این مورد هیچ عنوان راضی نخواهم شد. چندباری رفتم حاجی رو بیدار کنم و معنا و مفهوم پیامی که دستیار دکتر بهم گفته رو برام دربیاره ولی دلم نیومد. صبر کردم بیدار که شد بهش گفتم:« باید دکترم رو عوض کنم»
۳- از دیشب نخود و گوشت رو بیرون گذاشته بودم. به برکت سحرخیزی، آبگوشت ساعت ۹ صبح بود که کاملا آماده و جاافتاده شد. تا بچهها برای رفتن به جشن عیدغدیر آماده میشدن، بیست دقیقهای خوابم گرفت.
۴- طفل با جشن ارتباط نگرفت. دو دقیقه نشستیم و بلند شدیم.
۵- تو ماشین، حین برگشت از جشنِ نرفته حس امنیت فراوانی داشتم؛ حاجی و پسرها حالشون خوب بود. انگار منم یه آدم بیغم بودم که …
۶- آره من بیغمم؛ چون شیعهام. اینو امام علی امروز سحر، تو تاریک روشن روز بهم گفت.
بابغض جرعه جرعه آب میخوردم و چشمم اینور اونور میچرخید. انگاری که رو در و دیوار خونه دنبال راهِ حلِ مشکلاتم باشم که کتیبه امام علی رو دیدم.
به خودم گفتم:« شیعه علی که از این چیزا غمش نمیگیره.» بغض غم، به بغض شوق تبدیل شد و رفتم برای ساخت یه روز خاص.
۷- روزمون خاص نبود و نشد تا ساعت ۲ بعدازظهر. خیلی خاص شد. خاصتر از هرچیزی که تصورش رو میکردم. طفل و طفلک بهونه رفتن به خونهپایینی رو میگرفتن و من در تلاش برای اینکه تا ساعت سه عصر یکجوری سرگرمشون کنم.
با وجد کتیبه امامحسین رو از روی دیوار راهرو برداشتم و از طفل و طفلک خواستم که جای جدیدی براشون پیدا کنیم.
بحث امامها باز شد. من خیلی ساده میگفتم و طفل با خوشحالی و ذوق گوش میداد. چقدر خوشحال بود. هرچی میگفتم بازم میخواست بشنوه.
💥یعنی انقدر قشنگ میگم؟ به خودم امیدوار شدم.
میرم به گذشته… هیچوقت دلم نمیخواست راجع به امامها چیزی بشنوم. من میترسیدم . از شنیدن راجع به بهشت و جهنم فراری بودم. اسم امام زمان میومد کرک و پرم میریخت.
اما طفل مدام ازم میخواست که بهش بگم و با حالِ خوب گوش میداد و خسته نمیشد.
- مامان کی میریم خونه امام زمان پس؟ آخه دلم تنگ شده.
- مامان اگه به پیرمردا غذا بدیم، امام زمان خوشحال میشه؟
- مامان من یه بار به یه پیرمرد غذا دادم؛ بهم گفت: «عزیزم میشه غذاتو بدی بهم». منم میخواستم خودم بخورم اما دادم بهش.
جمله آخرش برام عجیب بود. هیچ یادم نمیومد که اینکارو کرده باشه. تو ذهنم تمامِ خاطرات رو مرور کردم تا بالاخره یادم اومد یه روزی از زبونِ باباش این ماجرا رو شنیده بودم. اونروز پدر و پسری برای انجام کاری رفته بودند مرکز شهر. یه آقایی یه پرس غذای نذری داد دست طفلک. نایلون غذا دست طفلک بود که پیرمرد میاد جلو و از طفلک پرس غذا رو طلب میکنه.
خواستم کارش رو بزرگ نشون بدم خیلی بزرگ؛ چونکه کارش خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی بزرگتر از چیزی بود که خودش فکرش رو میکرد.
گفتم: میدونی با اینکارت خدا برات یه قصر قشنگ تو اون دنیا برات ساخته. دوست داری عکسش رو بهت نشون بدم؟
موبایل رو برداشتم و سرچ زدم: «قصر بهشتی». داشتم عکس ها رو نشونش میدادم که طفلک مدام سدِ راهش میشد و اعتراض برادرانهش بلند شد که گفت:
-« رسااااا برو کنار میخوام قصرمو ببینم.»😂😂😂
یه دنیا سوال و حرفهای دیگه هم بینمون رد و بدل شد؛ تا رسیدیم به این سوال:
- مامان خدا رو کی درست کرده؟
- نمیدونم مامانی. این سوالیه که هنوز کسی جوابش رو نمیدونه
- یعنی تو قرآن هم نیست؟
- فکر کنم نباشه. اما بازم نمیدونم. من هنوز قرآن رو کامل بلد نیستم. اما مطمئنم وقتی بریم اون دنیا متوجه میشیم. باید صبر کنیم.
با حالت شوق از کشف اتفاقی، بهم گفت:« فهمیدم؛ حتما خدا میخواد اون دنیا، سوپرایزمون کنه که بهمون نگفته». از جوابش به وجد اومدم. چقدر کمکم کرد. حرفشو تایید کردم و از اینکه چرا زودتر به ذهن خودم نرسیده بود اظهار تاسف کردم و غرق ماچ و بوسه شد که اینقدر قشنگ همراهمه.
دلم میخواست تمام نیم ساعت مکالمه امروز بعدازظهرمون ضبط میشد. حرفهایی که زده شد؛ نتیجههایی که گرفتیم؛ تصمیم هایی که دونفری برای زندگیمون گرفتیم انقدر قشنگ بود که به شیعه بودنمون بالیدیم.
چه دعایی قشنگتر از این میتونم در حق خودم و طفل و طفلک کنم جز این که:
خدایا من و طفل و طفلک رو شیعه به سمت خودت پرواز بده.💚
عزیزم 🙂 قصر بهشتی 🙂 ایشالا اول قصر این دنیاشو میسازه و قصر اون دنیاش خودبخود ساخته میشه 🙂
سپاس از شما دوستم🌺💚
چه قشنگ بود این مکالمه چه سعادتی داری تو عزیزم که مادر این دوتا طفل دلبری. خدا نگهدارشون باشه
ممنونم از شما.
البته که همه مامانا پرسعادتن. 🌺💚
مامان مسلمون و شیعه و مهربوون خدا برای همدیگه حفظتون کنه. چقدر از این مکالمه لذت بردم. خدا همه ماها رو عاقبت بخیر کنه ان شاءالله.
من از این حجم از مهربونیت زبونم بند اومده. مامان مسلمون و شیعه قلبِ منو برد سمیه. در جریان قرآن حفظ کردنم هستی که! میدونی ۹۹ درصدش بخاطر مامان بودنمه؟ که ایمنی بچههام رو به واسطهش از خدا بخوام که مرگ باعزت و شهادت رو نصیب من و پسرها کنه…