یه کم گریه که حقمه، هوم؟
برسد به دست خدا- نامه شماره ۵
سلام خدای خوبم! حالت چطوره؟ خوبی؟ من خوبم ولی نه خیلی خوب. یه کم دلم گرفته نه برای خودم که برای دوستم. دو روز پیش بود که خبر بارداریش رو بهم داد. خیلی براش خوشحال شدم. بزرگ شدم مگه نه؟ آخه همین چند وقت پیش بود که با شنیدن خبر بارداری دوستها و آشناها غم غمی میشدم. ولی دو روز پیش از ته قلبم خوشحال شدم و گفتم هرچی صلاحته برام پیش میاد دیگه، ناراحتی سی چی ؟! خب آره، نمیتونم کتمان کنم که اونروز بعد از شنیدن خبر، از اینکه دیگه نمیتونم مامان بشم هقهق زدم زیرگریه. یه کم گریه که حقمه آره؟ نمیذاری پای ناشکری که؟ بذار پای جسم زمینی ام که غافل شده از اصل وجودیه خودش.
امروز همون دوستم بهم پیام داد که حالش گرفتهاس. خودمو جاش گذاشتم. چقدر دوست داشتم جاش بودم. آخه انگاری اون قرار بزرگتر از من بشه. با سه تا بچه و یه تو دلی، شوهرش خوابیده تو تخت بیمارستان. می بینی خدا چقدر بزرگ شدم که دلم خواست سختی دوستم برای من باشه تا روح منم مثه اون جلا پیدا کنه. میدونم که حواست به هممون هست و خدای خوبمونی. ما زمینی ها دستمون جز تو به هیچ جا بند نیست. حتی اگه خودمون هم نیومدیم سمتت، تو رهامون نکن.
دوستت دارم، مراقبم باش.