امروز روز عشقِ ما بچه شیعههاست
به تاریخ ۱ ذیالحجه سال ۱۴۴۴
سالروز ازدواج حضرت علی(ع) و حضرت زهرا(س)
حق ندارم، توپ رو تو زمین کسی بندازم. مقصر خودمم.
وقتی که فهمیدم امروز روز عشق واقعیه؛ نباید پشت گوش مینداختم. باید پاهامو برای برداشتن قدمی در راهِ محبت همسر بلند میکردم.
آیا بلند کردم؟
خیر؛ نه تنها بلند نکردم که لگدپرانی هم نمودم.
و امروز هم انگاری مفت از دست منو حاجی در رفت.
چقدر مزه میداد که امروز رو بهم تبریک میگفتیم و برای هم یه شاخه گل میخریدیم.
بعد پسرها میدیدن و میگفتن:« جریان چیه؟»
و من هم براشون قصه رو تعریف میکردم. همون قصهای که خودمم در جریانش نیستم و باید جستجو کنم و شسته رفتهش رو با زبون بچگونه براشون تعریف کنم.
کمکاری میکنم خیلی.
بذارید بگم چرا؟
دوستی هست تو شبکه بیان. گهگداری بهش سر میزنم. گاهی از پستهاش حس خوب میگیرم و گاهی هم حس انزجار. امروز از اون روزها بود که بهش سر زدم و ازش حس ماورای خوب گرفتم. چقدر خوب بود این آدم. چقدر به تلاشش غبطه خوردم. دلم خواست باوجود همه سختیهایی که از زندگیش میدونم، جای اون میبودم.
شدیدا به مذهبی بودنش غبطه خوردم. صدالبته که بدون زحمت به این حالِ خوب نرسیده بود( حالِ خوبِ دلیها ؛ نه حالِ خوب ظاهری و جسمی )
اما این حسی که بهم القا شد یه روی سیاه هم داشت:
داشتم پشیمون میشدم و به خودم میگفتم: «خیلی خوب تو نِ می تو نی!!! پس بهتره همینجا دست نگه داری. برو زندگیتو کن. همین زندگی که همه دارن براش سر و دست میشکنن، برو خوش باش دو روز دو دنیا رو »
به آنی، مچمو گرفتم؛ مچِ شیطان درونم رو. دقیقا یادم نیست که از کجا شنیدم اینو که میگه:« تویِ مذهبی به این دختر پسرای قرتی تو خیابون بد نگاه نکن و قضاوتشون نکن، یوقت دیدی اونا با یه حرکت از تو که یه عمر تو این مسیر بودی، زدن جلو.»
حقیقت امر، من خیلی غصه عقب افتادنم رو میخورم. خیلی به خودم میگم دیر شد. گاهی میشینم تفاوت سنی خودم با اون کسی که فکر میکنم خیلی جلوتر از منه رو حساب میکنم.
اوه !!! من که ازش خیلی بزرگترم؟ پس چرا اون بیشتر از من میدونه؟ کاش برم گردونی عقب خدا. یا نه ولش کن، من که به جایی نمیرسم. از همینجا پنبه میکنم هرچی که کاشتم تو این چند سال رو.
امان از دلِ سیاهِ شیطون
خب! اینم یکی از همون دلایل ایستهای ناگهانی من.
خیلی دلم میخواد هلو بپر تو گلویی در من اتفاق بیفته؛ و به جای زندگی برای خونه و ماشین، برای خودِ زندگی زندگی کنم.
دلم میخواد همون کاری رو کنم که براش خلق شدم؛ نه اونکاری رو که مُدوار بهم دیکته شده.
حالم خوب نیست!!!
شاید همین الان لباس بپوشم و برم یه کادوی کوچولو بخرم و بدم همسرم. بگم:« حاجی! روز عشق من و تو امروزه؛ اگه امروز رو بهم تبریک نگیم. اگه بزرگش نکنیم. اونوقت یکی میاد ولنتاین رو برای بچههامون بزرگ میکنه. من اینو نمیخوام. تو چی؟»
سلام سپیده جان
چقدر نقطه ی دید قشنگی داری.
متنت به دلم نشست.
ولنتاینتون مبارک
😍❤
ممنونم ندای عزیز
خوش اومدی به این خونه🌺💚