امامی که جوونمه
✍وقتی ساعت هفت صبح روز دوشنبه درگوشم گفت:«اگه امروز کارم زود تموم شد، ساعت ۱۱بیایم بریم قم؟»
خواستم مثه همه وقتهایی که برای جایی رفتنهای یهویی نازوعشوه و نهونو میاوردم بگم:« نه» و اما گفتم:«آره». بعد بغضم گرفت، روم رو برگردوندم و توی بالشتم خزیدم.
اون زیر میرا، زیر بالشتم، صورتم پر شد از اشک و با خودم میگفتم:«یعنی میشه بالاخره امروز؟»التماس امامزمان کردم که اگه اومدیم بیاد جلوی چشمم، ببینمش، فقط من نه، پسرها، بخصوص بزرگه که خیلی مشتاق دیدنشه. ازین دیدنها که بیاد و بره بعد بفهمیم خودش بوده نهها، ازاینا که بیاد بگه:«من خودشم» و بعد باهم دورهم، پنج نفری-امام و من و حاجی و پسرها- بشینیمو کباب بخوریم،گل بگیم وگل بشنفیم.
چرا کباب؟ خب پسرک دوست داره با امامش کباب بخوره!!!
الهی که به آرزوش برسه.🥺🤲❤️
دوشنبه نرفتیم. حاجی نرسید به خونه.😢
شش ماهی هست پسرک امامش رو شناخته؛ شش ماهی هست به هر دری میزنیم و هر روزی که تصمیم میگیریم نمیشه که بریم.شش ماهی هست دلتنگ رفتن به جمکرانیم و راه تهران-قم یه جاده دستنیافتنی شده💔💔💔
آخرین باری که رفتم خونه امامزمان(منظورم همون جمکرانه) سال ۹۴بود-دوران عقد- ازش میترسیدم دوست نداشتم باشه. الان اما جوونمه.😭❤️
اگه یه روزی اینجا خبر رفتنمون رو نوشتم، بدونید معجزه رخ داده.🥺❤️
همینقدر دوره از نظرم، همینقدر نشدنی که معجزه میدونمش!
شاید بخاطر درخواستم راهمون نمیده به خونهش. آخه شما بگید زشت نیست بری خونه یه نفر، بعد صاحبخونه نیاد استقبالت؟
من نمیخوام خونهشرو بدون دیدنش…
انشالله که خیلی زود میری مسجد جمکران
میدونی خونه مادربزرگم نزدیک جمکرانه اما منم از عید تا حالا نرفتم.. نه خونه مادربزرگم نه حرم ک مسجد امام
راستش من مسجد رو قبل تغییرات دوست داشتم. بزرگش که کردن دیگه باهام غریبه شد
ممنونم عزیزدلم💚
من یکی دوبار بیشتر نرفتم، هیچ تصوری از قبل و بعدش ندارم
امیدوارم زودتر به جمکران برین و یه دل سیر زیارت کنی.
انشاالله ممنونم عهدیه جان💚
اونجا که گفتی پسرک دوست داره با ایشون کباب بخوره، یاد خاطرهی دبستانم افتادم. دو تا همکلاسی داشتیم که سر کلاس دو طرف نیمکت مینشستن و وسطشون خالی بود. یا مثلن بهم میچسبیدن و یه سمت نیمکتو خالی میذاشتن. وقتی ازشون پرسیدیم چرا راحت نمیشینن، گفتن اونجا رو خالی گذاشتیم واسه امام زمان. آخه خانم قرآن گفته همه جا هست. 😄بعدش کلی بحث میکردیم که مثلن اون مرده و پیش زنا نمیشینه یا چیزای دیگه. ولی اونا همیشه جاشو خالی میذاشتن.😄
آخییی 😍چقدر عجیب!!! من یه خاطره تلخ از کودکی و امام زمان دارم. یکی از همکلاسی ها که دختر خیلی شیطونی بود یه تصور بدی از امام زمان تو ذهنم گذاشته بود که این فکر تا بزرگسالی همراهم بود. خب چون کسی هم نبود که تصور دیگهای جایگزینش کنه من با همون فکر بزرگ شدم.
همینجوری شعره که تو ذهنم میآد ولی از بینش اینو انتخاب کردم
جانا ز فراق تو این محنت جان تا کی
دل در غم عشق تو رسوای جهان تا کی
(شاعر در خاطرم نیست)
😢💖
منم خیلی وقته نرفتم جمکران. ولی خب همین حس تو رو دارم که هر وقت هم رفتم گفتم صاحبخونه باید باشه چرا نیس. دقیقا همین حس رو برای روز تولد آقا دارم. و وقتی همه شاد هستن میگم تولد بدون صاحب تولد آخه. و اینجوری میشد که با این فکرا کلی با آقا حرف میزدم. الهی که فرج نزدیک باشه. آمین
الهی آمین💚