از باب الجواد تا باب المراد
انقدر سیستم باهام همراهی نکرد که هرچی تو ذهنم ردیف کرده بودم، پرید.
سرعت لپتاپ سه چهار سالی هست که خیلی خیلی کند شده و هنوز همت نکردیم تا بزنیم زیربغل و ببریم مکانیکیش.
یه پشت گرمی خوب داریم. یه کامپیوتر با تمام امکانات روز و به روز. بزرگ و جادار.
همون باعث شده که ما از خیر درست کردن لپتاپ بگذریم. لپتاپی که الان خیلی نیازم بود و تا بالا اومدنش، چه دقیقهها که نگذشت.
ای بابا! میخواستم از کجا شروع کنم و چی بگم و چی شد؟!
خلاصه که بریم سراغ درد و دلهای اصل و اصیلم؛ دردهایی که قرار هست از من آدم بسازه انشاءالله.
✔️ خیلی خستهام. جوریکه حتی چشمام هم نای بازموندن نداشت. تهچین رو پارچهپیچ کردم و دادم دست پسرها و باباشون تا ببرن خونه عزیزشون. همین که رفتند قید آشفتگی خونه رو زدم و ولو شدم روی تخت. برای بستن چشمهام نیاز به سعی نبود. بدنم همین رو ازم طلب داشت و پس بستمشون. اما شوق و ذوقی درونی منو سرپا کرد. یه مقدار از تهچین سهمِ خودمون رو توی ظرفی ریختم و مشغول خوردنش شدم. حدسم این بود که تهچین حتما میتونه نورِ چشمهام رو زیاد کنه و همین هم شد.
اول آشپزخونه رو مرتب کردم. لوبیای ناهار فردا رو خیس کردم. گاز رو دستمال کشیدم. لیوانهای چای عصر رو شستم. پوست پیاز رو از پوست نارنگی جدا کردم. یکی رو راهی سینی روی بخاری کردم و اونیکی رو راهی سینی توی بالکن. ( بخاطر بوی پیاز مجبورم به جداسازی و متاسفانه تو بالکن هم خیلی دیر خشک میشه و نمیدونم باید چه کنم؟! آیا کسی تجربهای داره تا منو برای درست کردن خشکاله از پیاز راهنمایی نمایه؟! آیا بله یا آیا خیر؟)البته حین انجام اینکارها اذان گفتند. ایستادم پای سجاده. نماز خوندم. چله زیارت امیناللهای که برای زهرا برداشته بودم رو خوندم.
خونه رو جاروبرقی کشیدم. دستهگلش کردم و بعدددد
تلویزیون داشت حرم امامرضا(ع) رو نشون میداد و یه مولودی قشنگ پخش میکرد. حقیقتش من تازه دیروز فهمیدم که امام جواد، یکی یدونه امام رضا بود. خیلی زشته میدونم؟! واقعا نمیدونم چجوری میخوام اینهمه ندونستن و تو خواب غفلت بودنم رو جبران کنم ولی خب تا هرجا که بشه از خدا عاجزانه میخوام که کمکم کنه.
تاااازه دارم متوجه میشم اهمیت دلدادگی به امام ها رو، تمامشون رو. چقدر حالِ زندگیم با یادِ اونها معنوی تره. چقدر این معنویت رو کم داشتم و چقدر ممنونشم که الان توی زندگیم دارم، هرچنددد خیلی جزئی.
خب داشتم میگفتم با دیدن حرم امام رضا و دونستن این نکته، ذهنم رفت به وقتی که یکسال و شش ماه از مادریم میگذشت و من از خدا یه دختر خواستم، انقدر خواستهم عمیق بود که مطمئن بودم خدا دست رد به سینهم نمیزنه. حتی برای کوچولوم لباس دخترونه هم خریده بودم. پنج ماه گذشت. شب بود. تنها روی یکی از فرشهای صحن امام رضا جانم نشسته بودم. محمدصدرا و پدرش باهم بودند تا من فرصت خلوت داشته باشم. کمی جلوتر از من، روی فرش جلویی یه دختر بچه کوچولو، شاید حدودا یکساله که تازه قدم زدن رو یاد گرفته بود، با چادر مشکیش این سمت و اون سمت میرفت. این صحنه میتونه برای یه مامانِ خواهان یه دختر، بسی زیااااد تکاندهنده باشه و من نیز از این قاعده مستثنی نبودم و قلبم با دیدن اون کوچولو رفت و خواستهم رو از امام رضا خواستم:« منم میخوام مامانِ یه دختر بشم. لطفا بزودی. تمام»
این سالها همزمان با شکر برای داشتن پسرها، زبونم به گلایه برای نداشتن دختر هم باز بود.
اما امام رضا چی؟ ایشون هم گلایه کردند؟ ایشون که تنها دو بچه داشتند که دخترشون در کودکی از دنیا رفت و پسرشون رو خدا در ۶۰ سالگی بهشون هدیه کرد.
تموم این سالها به امام رضا گله داشتم، زیادها. باهم دوست بودیم ولی خب ناراحتم بودم دیگه. همش ته دلم میگفتم اصلا فکرشم نمیکردم بخوای دست رد به سینهم بزنی؟! اصلا ازت انتظار نداشتم؟! مگه من چی خواستم؟! خلاف شرع و حکم بود که اینجوری دلم رو شکستید؟!
میدونید آدم شدن، قدم به قدم باید اتفاق بیفته. منم تلاشم اینه قدمهام رو درست بردارم.به خودم خرده نمیگیرم که چرا انقدر کند و آهسته داره پیش میره. کند و آهستگی خاصیت درست رفتن و پیشرفت کردنه! اما حق بدید از خودم ناراحت باشم که چرا اینقدر دیر به خودم اومدم.
من الان تو مرحلهایم که دارم متوجه میشم به امامها متوسل بشید یعنی چی؟! و اینکه خدا چرا ۱۲ امام برامون گذاشته ….
این مرحلهی آخر رو به منم بگو.
منم نمیدونم.
باید برم بخونم ببینم چی نوشتم.😄 پوزش بخاطر دیر جواب دادنم.