بذار زمین اون سنگ بزرگ لعنتی رو!
دلم یه خوراکی دلچسب میخواد؛ از همون خوراکیهای ممنوعه به وقت دلتنگی.
خیلی دلم تنگه! عجیب دلم تنگه! خیلی وقت بود، خیلی سال بود که از زور دلتنگی، بغض ننشسته بود روی گلوم و اشک ننشسته بود روی چشمهام و من همینک دلتنگم! دلتنگ کسی که همونقدر که میتونم عاشقش باشم، میتونم ازش متنفر هم باشم .
ناگفته پیداست که این مدل دلتنگی از نوع همسرانهاس !!!
تا حالا اینهمه مدت از هم دور نیفتاده بودیم و حالا بعد از ۹ سال باهم بودن، بالاخره غم شیرین دلتنگی برای یار رو حس کردم.
سه روز به اسم زیاد نیست! اما برای ما چرا هست؟! اتفاقا زیادی هم زیاده.
بزنمش به فال نیک! به یُمنِ حس دلتنگی که گریبانگیرم شد.
برنامههای جدیدی داشتم برای شروع مجدد! قدمهام رو برداشتم، اما هنوز نتونستم به نتیجه برسونمش. باید صبر و حوصله به خرج بدم! نباید از هول حلیم بیفتم تو دیگ و به جای لذت از طعم خوش حلیم، صفت شکمپرستی مُهر بشه روی پیشونیم.
سرم رو از روی مُهر برداشتم. با تعجب نگاهم کرد. پرسید: این چیه؟!
هول برم داشت. چی بود رو صورتم که انقدر ترسونده بودش. اومدم جلوی آینه. رد قرمزی مُهر افتاده بود روی پیشونیم.
زل زدم به رد قرمزی مُهرِ نشون شده روی پیشونیم و به این فکر میکردم که چندتا از ذکرهای توی سجده رو با تمرکز قلبی گفتم؟!
یکی، دو تا، سه تا یا هر چهل تا رو؟ و البته که یک گزینه دیگه هم هست: یا هیچکدوم؟!
امروز ذکرها رو نگفتم! قید ذکری که خیلی مصر بودم حتما بعد از نماز در حال سجده گفته بشه رو زدم!
سخت بود؟ نه. آخه یکبار گفتم اونم با تمااااااااااام قلبم. چسبیدا. عجیب چسبید. چون یکبار بود و من باید همه هم و غمم رو میذاشتم برای ادای درستش.
راست میگفتن قدیمیا که «سنگ بزرگ برداشتن، نشانه نزدنه!»
و متاسفانه که منم همیشه خدا کارم این بود؛ واسه همینم هیچوقت نتونستم بزنم به هدفی که نشون میکردم.