تا حالا از خدا، جوابِ قطعی گرفتید؟
پرواز روی ابرهای گوگولی
ظهر بود. اما از نور آزار دهنده خورشید خبری نبود. با اینحال عینکم را به چشمانم زدم. از پشت عینک آفتابی، رنگ آبی آسمان پررنگ تر و زنده تر از چشم غیرمسلح بود. آسمان پر شده بود از ابرهای پنبهای و پهن، از همانها که دلت میخواهد رویشان بنشینی و یک سفر در دل آسمانها بروی.
چند دقیقهای میشد که منتظرش بودم. حوصلهام سر رفت. سایهبان صندلی جلو را پایین دادم و به آینهاش زُل زدم. دو جفت چشمِ آشنا اما غریبه به من نگریستند. خودم بودم و غریبه ترین با خودم. حالت مژهها و پلکهایم و حتی رنگ چشمانم را نیز فراموش کرده بودم. از تکیهگاه فاصله گرفتم و لبه صندلی نشستم، میخواستم تنها چشمانم در آینه دیده شوند. باید واضحتر میدیدمشان. آندو با من حرفها داشتند. مات و متحیر خیره مانده بودم بهشان؛ به گونهای که اگر شیشهها دودی نبودند و رهگذری مرا در آن حال میدید یقین میکرد که یک تختهام کم است.
صدای تِرَکِ بعدی در گوشم طنین انداخت. قمیشی بود که برایم میخواند:
«تو همون ستاره بودی که به من راهو نشون داد
سرنوشت من تو بودی که مسیرم به تو افتاد
رو به بی راهه می رفتم اگه تو نمی رسیدی
اگه از اون طرف شب تنهاییمو نمیدیدی
این تو بودی که شنیدی …»
در آنلحظه چقدر این ترانه را به خودم نزدیک دیدم؛ گویی که قمیشی از زبانِ من خوانده بود برای او. اویی که خالق هست و نه کسی دیگر.
با صدای باز شدن در ماشین به خودم آمدم. قطره اشکی که گوشه چشم راستم کز کرده بود را با انگشت سبابهام پاک کردم و نایلون خرید را از دستهایش گرفتم.
چادرم را روی سرم مرتب کردم و همزمان با استارت ماشین، کمربند را چفت کردم. بهترین موقعیت بود برای دوباره شنیدن اعلام موافقتش. منتظر فرصت مناسب ماندم. او در جاده میراند و من سر صحبت را باز کردم. اشتباه نشنیده بودم. او، دوباره و چندباره بی هیچ شرط و شروطی موافقتش را در گوشم زمزمه کرد؛ آرام شدم و حس سبکی چون پرندهای سرخوش حوالی آن ابرها مرا دربرگرفت. باری که مدتها روی دوشهایم سنگینی میکرد بالاخره، با یک اعلام موافقت به زمین گذاشته شده بود. بااینحال جنس این آرامش توام با راحتی نبود. ترسیدم از بعدش و اینکه چه خواهد شد؟
تو به جون و دل خریدی همه دلواپسیامو
شب است و خانه در سکوتی آرام خفته است.
فکر و خیال حسابی خواب را از چشمانم ربوده، با خود تکرار میکنم که باید خودت را به «او» بسپاری و دل بیقرارت را قرار دهی. اما این گفتگوی درونی چاره دلم نمیشود. میمانم چه کنم؟
در ذهنم آشوبی برپاست. تمام جوانب را بالا و پایین میکنم و میخواهم بگویم که موضوع منتفی است. عجیب است، عمری برای گرفتن رضایتش سر و دست شکاندم و حالا که میگوید باشد، من بگویم: «نه»؟
موبایل را برمیدارم تا پیامی بدهم. ساعت ۱۱:۱۱ را نشان میدهد. حرفهای سمیه راجع به ساعتهای رُند در ذهنم زنده میشود.
- « چرا این تایم ها رو میفرستی؟ یه جور بازیه؟»
- « نه اینها پیام فرشتههاست به شما.»
گوگل را باز میکنم و پیام این ساعت را سرچ میزنم؛ شاید پیامی در دیدن این ساعت برای من نهفته باشد؟ نمیتوانم بیتفاوت بگذرم.
پیام فرشتگان : «در حال حاضر در شرایط لازم برای تحقق برنامههای زندگی خود هستید. به خود شک نکنید، انرژیهای معنوی و فکری در شما وجود دارد که بهتان اجازه میدهد بدون توجه به موانع به جلو بروید. با توجه به این پیام مهم برای رشد معنوی، اکنون زمان اقدام است»
ساعاتی قبل بود که در نامهای به خدا ( در این لینک ) از او عاجزانه درخواست کردم تا جوابی قطعی به من بدهد. یعنی میتوانم این را جواب خدا بدانم به خودم؟
به زهرا پیام میدهم:
- داشتم راجع به مساله خیلی مهمی فکر میکردم یهو ساعت ۱۱:۱۱ رو دیدم. بنظرت میشه به پیامی که برام داره، اعتماد کنم؟
- « اعتماد کن. سپیده الان ساعت ۲۳:۲۳ است، میخوای پیامشو برات بفرستم؟»
و پیامی با این مضمون برایم فرستاد: «مثبت بمانید هرآنچه را که در این لحظه درباره آن میاندیشید در حال تحقق است، پس مطمئن شوید که فقط درباره آنچه آرزو دارید میاندیشید. تمامی هراسها و نگرانیها را به پروردگار و فرشتگان بسپارید.»
گویی که اینشب همهچیز دست به دست داده است، تا خداوند بله قطعی را به من بگوید. اینبار آرام میشوم، بی هیچ آشوب و هراسی و چقدر چسبید سپردنِ خودم به او.
حرفِ درِ گوشی :
این آهنگ تقدیم به شما، شمایی که تا اینجا این متن رو دنبال کردید و مثل من برای هر تصمیمتون در پی جوابِ قطعیِ خدا هستید که بهتون اطمینان بده کارِتون درسته یا نه؟!
مرسی بابت اهنگ
مرسی از حضور شما 💕
متنتون جالب بود ولی من متوجه آخر کار نشدم.
ممنونم .
آخر کار گفتم از اینکه خودمو به خدا سپردم بهم چسبید. یعنی جوابمو ازش گرفتم.
مرسی از حضورتون💚🌺
از خدا بخواه، حتمن اگر به نفعت باشه بهت میده. شاید این نفع رو تمروز و فردا نفهمیم، ولی یه روزی بابت اینکه واسمون انجام داد یا نداد یه خدایاشکرت بزرگ بهش میگیم❤
چند روز پیش داشتم بهش التماس میکردم لطفن مصلحتمو بذار تو چیزی که من میخوام. بذار خوش باشم دو روزه دنیا رو. 😅 آره عزیزم حتمن همینه. امیدوارم همگی به درکش برسیم که ندادههای خدا به نفع خودمونه.
و داده هاش رو تا میشه شکر کنیم و قدردانش باشیم؛ حتی اگر داده ها درد داشته باشند.
گفتگو با درون رو خیلی دوست دارم.
ارتباط با نظام هستی ست.
متن قشنگی بود.
خدایا شکرت
سلام
زیبا بود😌💚
ممنون ازت
عزیزم💚💕
گفتگو و ارتباطتون رو دوست دارم🌹
دلتون روشن با یاد خدا 🙏
ممنونم حلیمه جانم💕
این ساده و روان نویسیتو خیلی دوست دارم سپیده.
قشنگ خودم رو کنارت حس میکنم.
این ساعتهای رند واقعن عالیه.
منم بعضی وقتا که حال و هوای خاصی دارم میبینمشون، میرم زود چک کنم ببینم چیه.
زنده باشی و در بالهای که از خدا گرفتی موفق باشی و بدرخشی عزیزم😘❤️
از لطفت ممنونم زهرا.💖 چه دعای قشنگی بود. باله ای از خدا😍😍😍
متشکرم سپیدهی خوش قلب که این متن رو نوشتی😌🤗❤
متشکرم محدثه عزیز💖
بهبه چه ترانه قشنگی. مرسی ما رو مهمون متن زیبا و این ترانه کردی ❤️. دل میسپاریم به خودش که بهترینها رو واسمون میخواد
فدای شما فریبا جونم💕💕💕
خیلی پیش میاد منتظر بمونم گاه حتی وقت میگذره
اما این انتظار رو هم دوست دارم
انتظاری شیرین💚🌺
عالی نوشتی سپیده جان! فقط خدا…
خدا همیشه همراهت معصومه جون🌺💚