کمی بهتر از دیروز
✔امروز کمی بهتر از دیروز گذشت؛ فقط کمی. اما شکر که مثه دیروز یا بدتر از دیروز نبود.
✔تونستم جلسه اول«قبله اول» رو گوش بدم و همچنین مشق دوره سخنرانی هم تکمیل کردم و فرستادم.
✔پیادهروی با بچهها و پارک بردنشون به راه بود و هم شام گذاشتم و هم ناهار. هرچند که خودم میلی بهش نداشتم اما پسرها با اشتها خوردن.
✔ با وجود دلخوری و اعصاب بهم ریختهم موفق شدم کمتر از دیروز جیغ بزنم.
✔خونه احتیاج به یه تغییر کوچولو داره که دیگه دست تنها از پسش برنمیام. تو این هفته تا میشد، وسیله جابجا کردم. نمیفهمم چرا وقتی آدم کلافهس نمیتونه زندگی روتینش رو مثه یک انسان! انجام بده ؟ یا باید بیحوصله لش کنه رو مبل و یا اینکه هوس جابجایی اجسام سنگین خونه، مثه ویار بارداری خوره جونش میشه و تا انجام نده، دست از سرش برنمیداره.
✔خونه نیاز شدید به جارو داشت و باید جارو میکشیدم. مخزن جاروبرقی پر شده! تا حالا خالی نکردم. وقتی بابا پرسید چرا روشن نمیشه؟ گفتم:«مدلشه، هرزگاهی قفل میکنه. خودش درست میشه. بیخیال» اگه میگفتم مخزنش پر شده! حتما میرفت خالیش میکرد. واقعا دوست ندارم زحمتم گردن کسی باشه! حتی اگه اون شخص بابام باشه و البته که تا الان خیلی از زحمتهام گردنشون افتاده و حالِ شخصیتِ وابستهی در آرزوی مستقلگونهی من هیچ تعریفی نداره… .
✔ برای اینکه حالم خوب شه دوتاکتاب زندگیبخش رو مجدد شروع به خواندن کردم؛ یکیش رو الان میگم و یکی رو بعدا.
اونی که الان میگم: شاهزاده کوچولو.
حالمو خوب میکنه تکتک جملاتش! اینبار با ترجمه غیر از احمدشاملو دارم میخونم و این هم دلچسبه.
✔ امروز ۱۵ شوال هست و من ۱۵ روزی هست که حالم بده! چمِ خاصیم نیست فقط بال معنویتم پر کشیده و رفته! عجیبه عجیبه عجیبه عجیییییب! میگفتن اگه درگیر عُجب بشید این حالت براتون پیش میاد. من اصلا کسی رو دیدم که بخوام باهاش عُجبانه برخورد کنم و دلشو بسوزونم که اینجوری شدم؟ نه واقعا؟ آخه چرا واقعا؟ من که حتی چند ماه هم رفتم تو غارتنهایی و مُهر خاموشی زدم به انتشار چرندیات ذهنِ مزخرفم. پس چراااا؟