منوی دسته بندی

کاش شرط انسانیت، اسراف بود!

✔ برگشتم به کتاب الکترونیک خوندن؛ چاره‌ای نبود. جدا از بحث مالی و گرون بودن کتابهای کاغذی، برای یه مامان کتاب الکترونیک خوندن از کاغذی آسونتره. سه ماه دور بودم از محیط کتابخونی! البته میخوندم اما نه دم به دقه… الان با گوشی دم به دقه بجای روشن کردن وای‌فایِ لامصب، میرم سراغ کتابم.

چی میخونم؟ – « مثه نهنگ نفس تازه می‌کنم». گارد بزرگی داشتم برای نخوندنش. اما نمونه رو که خوندم نشد مقاومت کنم. چقدر خودمونیم! یه داستان ساده از زندگی‌ای شبیه زندگی همه‌مون.

✔اسمش رو تو موبایلم به «یار همیشگی من» تغییر دادم. از وقتی بابای کیان(همکلاسی پیش‌دبستانی پسرک) فوت کرده، قلبم عاشقترش شده. دلم برای مامان کیان هم ناراحت شد، اما برای خودِ کیان پرپر زد! پسر شش ساله‌ای که از پدر محروم شد، قلبمو بیشتر از بیوه کردن مادر سوزوند. اما تقدیره دیگه.

بهش گفتم:« بپا رفیق نیمه راه نشی! که نمیگذرم ازت»

✔ظرف‌ها رو کف‌کفی کردم و نشستم به نوشتن. ولع نوشتن زورش چربید به تموم کردن کارهای خونه. میگه پس ماشین‌ظرفشویی رو برای چی خریدیم؟ میگم: آخه دوتا دونه ظرف که ماشین گذاشتن نداره.

خیلی وقته تو ماشین ظرف نذاشتم. از ظرف شستن خوشم اومده؟ نه! دلم برای اون آبی که الکی اسراف میشه میره خب.چه کنم؟

کمرم درد میکنه! چهار زانو نشستم کف آشپزخونه و دارم پیاز رنده میکنم. چشمهام میسوزه. سرمو بالا میارم، لامپ روشن اتاق میزنه به چشمم. – کی اینو روشن گذاشته و رفته؟

میام خودمو راضی کنم که تا تموم شدن کارات تو آشپزخونه بمون بعد برو خاموشش کن! دلم راضی نمیشه. از خستگی بلندشدن و نشستن و دویدن تو انجام کارهای خونه اشکم میاد. میگم کاش مسلمون نبودم! کاش آدم نبودم! کاش اسراف برام مهم نبود. اصلا کاش شرط انسانیت اسراف بود.

از بعد جمع کردن بخاری، نشد خشکاله درست کنم. عذاب‌وجدان تولید زباله همراهمه.

تو هوای دم دمی مزاج بهار هم که نمیشه زباله خشک کرد.

یه روز که زانوی غم شیرابه درست کردن رو بغل کرده بودم، پیشنهاد خرید «میوه‌خشک کن» رو داد. پولمون به خرید دستگاه کودساز که نمیرسه! با میوه‌خشک‌کن کارم راه میفته یعنی؟

✔ با پسرها از سوپری محله یه نایلون خوراکی خریدیم و رفتیم عیادت دختر همسایه پایینی؛ پاش شکسته! بهونه خوبی بود برای ارتباط گرفتن. تو این چندسال که اینجا هستیم این دومین مرتبه‌اس که خونه یه همسایه میرم. نمیرم نرفتم چون ارتباط گرفتن برام سخته! اما غولیه که دارم باهاش دست و پنجه نرم میکنم! تا الان بزرگ نشدم. حالا دیگه وقتشه. موقعیت بهم رو آورده. باید با پسرها بزرگ شم! حسابی بزرگ.

sepideh alipour وب‌سایت

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *