چند خطی برای عزیزِ ایران
نبودنت باورم نمیشه عزیزِ ایران، آقای شهید جمهور
حاجآقا پناهیان تو کلیپی میگفت:« خیلیها برای معذرتخواهی تو مراسم تشییع شرکت میکنند.»
بعضی اعترافها چقدر سخته. آخه من یکی از همونها بودم. شرمندگیش موند تو پرونده زندگیم؛ اما باید بگم من از آدمهایی که این عکسنوشته شاملشون میشن خیلی دورم.
تا جاییکه میشد همیشه از ازدحام و شلوغی دور بودم. از تونل های تاریک و زیرزمینی مترو. از قدم زدن تو هوای داغ و وآفتابی خیابونهای تهرون. اما امروز وقت این نبود که خودمو لوس کنم. در توانم نبود این نوع ترسم رو ببینم. فقط میدونستم که میخوام برم. هر طور شده باید میرفتم. پس عزم رفتن کردم!
قاطی جمعیت شدم! وارد متروی شلوغ و تاریک شدم تا برسم به شما.
چقدر آدمهای امروز فرق داشتند با آدمهای این یک سالی که تو خیابون دیدم. دماغ عملی؟ آع آع. گونه پروتز کرده؟ آع آع. ناخن کاشته؟ آع آع. بود نه اینکه اصلا نباشه! اما خیلی انگشتشمار. همه محجبه! همه چادری! مگه میشه؟ مگه داریم؟ همه این آدمهایی که این یکسال اخیر با چهرههای عجیبشون منو غصهدار کردند، روی هم رفته یک هزارم این جمعیتی که امروز، اونم فقط توی یک روز!!! دیدم هم نمیشن. الحق که فیک بودند و من چقدر ساده بودم که فکر میکردم کشور دست این دست آدمها افتاده.
آقای رئیسی عزیز، خوش به سعادتتون نور شدنتون.
که در این نور شدن، برای من چند خیر نهفته بود؛ آخه چجوری میشه که آدم به این درجه از خلوص برسه؟ چقدر عاقبتی که براتون رقم خورد، خواستنیه. چقدر دلم میخواد مثه شما باشم؛ وقتی هستم خوب باشم، وقتی که رفتم نور.
دلم برای رهبرم خیلی غصه داره. دل شما چی ؟
اما امروز در مراسم تشییع شما، توی قلبم بهشون قول دادم. قول دادم که قدمی بشم برای عمر هزارسالهشون. یه قدم واقعی. یه قدم واقعی از جنس ظهور امام غایب.
میشه دعاگوی من بشید که پای عهدم بمونم؟ که دیگه بدقول نشم پیش خدا و امام زمانم؟
آقای شهید جمهور! شما اولین رئیسجمهوری هستید که من موفق شدم از این فاصله نزدیک ببینمش و ایضا موفق شدم باهاتون خودمونی هم صحبت کنم. چقدر شما مردمی هستید هنوز هم! چقدر خوبه مثه شما بودن.
عزیز ایران، شما بهم یادآور شدی برای پایبند بودن به قول و قرارهام میشه امامرضا رو واسطه قرار داد. حالا دیگه خیلی بیشتر از قبل، حسابی محکم چسبیدم به امام هشتم تا انشاالله که نور ایشون من رو هم در مسیری که شما طی کردی، ثابت قدم نگه داره.
آقای شهید جمهور، من خیلی باهاتون حرف دارم هنوز ، خیلی هم زیاد. اما حسن ختام درددل امروز یه جمله بگم و بس!
« خواستم بگم خستهام؛ روم نشد؛ آخه هنوز چندساعته از مراسم مردی که خستگی نمیشناخت، برگشتم»