منوی دسته بندی

نمیخوام معلول از دنیا برم

ماه به نیمه راه رسیده بود و قرص کامل و تابانش، روشنا بخش پهنای آسمان شده بود. بچه ها را صدا کرد و سه نفری از پشت دوربین نظاره‌گر آسمانِ شب شدند.
خیلی خسته بودم.سرم سنگین بود و پلک هایم نای باز نگه داشتن چشمهایم را نداشتند؛ اما مگر میشد از خیر دیدن ماه، پشت دوربین تلسکوپی گذشت. چادرم را سرم گذاشتم و پشت سرشان راه افتادم. بالاپشت بام بود و سکوتِ محیط با بچه ها و آسمان شب. از این قشنگ تر؟!
دیگر از خستگی جانی برایم نمانده بود. ساعت ۹ شب بود که بچه‌ها را به پدرشان سپردم و شب‌بخیر را گفته نگفته، صدای زنگ در بلند شد. آقاجون پشت در بود و عزیز. رختخواب‌ها را کنار زدم، آمدند نشستند روی مبل. بچه‌ها شاد از بیشتر بیدار ماندن، به این سو و آنسو دنبال یکدیگر می‌دویدند. من که گیجِ خواب بودم و خسته از بیداری و روی دوپا ایستادن، خیره به مهمانان لبخند می‌زدم و گوشه‌ای برای نشستن یافتم. پس ذهنم چیزی به صدا در آمد و گفت:« جانکم مهمانند باید پذیرایی شوند.» پارچ شربتِ گلاب و خاکشیر را از یخچال برداشتم و در سینی مهمان دو لیوان از شربت خنک گذاشتم. یکربعی نشستند، بیشتر نه. عید نیامده بودند خانه‌مان، با یک تیر دو نشان زدند. هم عید دیدنی بود و هم عیادت پسرشان.
وقتی رفتند، گریه داشتم. نه از آمدنشان، نه از رفتنشان، نه از خستگی نه از بیماری حاجی؛ گریه‌ام از خستگی بود و از اینکه چرا به هر دری میزند نمیشود آنکه ما میخواهیم.
هرچه این‌پهلو و آن‌پهلو شدم خواب به چشمان خسته و جان نداشته‌ام نیامد. بالشتم را برداشتم و به اتاق آمدم. طولی نکشید که روی تخت در سرمای مطبوع اتاق خوابم گرفت.

ساعتِ سحری خوردن که شد، از موبایلم صدا آمد:« بهارمن، اونروزیه که تو باشی کنار من، تنهای روزگار من، سرقرار اومدی من نیومدم، قرار من» دلم نمی‌خواست قطعش کنم، اما اگر قطع نمیشد این قرار را باید با سنجاق‌سینه هم تقسیم می‌کردم و هیچ تمایلی نداشتم. پاهایم از تخت آویزان بود که نور مهتاب از پشت‌پرده، امید را به تک تک سلول‌های بدنم تزریق کرد. خدا می‌داند و خودِ ماه که این صحنه چقدر میتواند برایم حالِ خوب داشته باشد. لیوان نوشیدنی‌ام را پشت پنجره‌، خیره به ماه که گاهی پشت ابرها پنهان میشد و تصویر رویایی فوق‌العاده زیبایی را در شب ولادت سیدرویایی رقم میزد، جرعه جرعه نوشیدم.
عکسی که برادرم گرفته بود رو ضمیمه‌ی افکارم کردم و این پست را در کانالم نوشتم:

«اینکه معلول به این دنیا خاکی بیای، دستِ خداست؛ اما اگه ناقص از این دنیای خاکی برسی به اصل زندگی، دستِ خودت.زندگی نُه ماهه‌ی رحم و پنجاه شصت سالِ اینجا کجا و زندگیِ تا خداهست، ماهم هستیمِ اونجا کجا؟!»

برخلاف همیشه زمان دمِ سحر برایم کش آمده بود و تمام نمیشد؛ البته که از این کِش آمدن خیلی هم خوشحال بودم.
به ثانیه‌های اذان صبح نزدیک میشدیم که با خودم گفتم:« کاش حالا که تو خلوت و آرامش بودم، نماز شب رو از دست نمی‌دادم.» آمدم که حسرتش را بخورم که یاد حدیثی از پیامبر افتادم :« یک ساعت تفکر بهتر از هفتاد سال عبادت است.» دیدم کم هم از نماز شب نبود کارم.

پیامبر(ص) به معرفت رسیده بود و نیازی به تفکر نداشت؛ نماز شب بر او واجب شد. اما من که هنوز راه دارم تا بنده خالص خدا شدن، بهتر است اندیشیدن را جایگزین عبادات مستحبی کنم، نه همیشه که اغلب اوقات.

و در آخر یک حرفِ در گوشی:

«امام حسن مجتبی (ع) ببخش که تو رو جز در حد نام و یک معرفی مختصر نمی‌شناسم. اما تو که کریم اهل بیتی در روز تولدت، این بنده محتاج خدا رو دست خالی نگذار و واسطه من شو؛ دارم به تو متوسل میشم، به تو کریم‌اهل بیت، اونم برای اولین بار. هوامو داشته باش 💕»

sepideh alipour وب‌سایت

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *