لباس حریر سبز و سفید قشنگم منتظرم بمون
برسد به دست خدا- نامه شماره۸
امروز روز خیلی عجیبی بود برام. از یه منظر دیگهای تو رو شناختم. روز گریه بود به حالِ خودم. تو خیالم رفتم بهشت، همونجا که اگه سهمم نشه حسرتش رو میخورم و اگر هم سهمم بشه، احتمالن بازم حسرتش رو خواهم خورد. چرا که بعید میدونم سهمم اون بالاشهرش بشه. به هرحال رفتم. تو خیالم خودم رو بردم اون جا که خوبه. بهشت رو دیدم و یه لباس حریر سبز و سفید به تن خودم. چقدر قشنگ بود لباسم. چقدر ملیح بود رنگش. خیلی دوسش داشتم. یعنی میشه روزی اون لباس رو واقعی توی تنم ببینم؟
ببخش منو؛ امروز خیلی کار بدی کردم. گریه کردم. برای مالِ دنیا گریه کردم. برای همون مالی که ایمان دارم اگه تو بخوای، هیچ کس نمیتونه نذاره که نشه. ببخش منو. حتی هنوز هم که دارم اینو مینویسم یه گوشه ذهنم بغض داره براش. لعنت بهش.
سر نماز مغرب گریه کردم. چرا؟ گریه دلی بود. یهو اومد. نشد جمعش کنم. فکر نکنی برای مال دنیا بود. نه فقط برای خودم بود. برای خودم و رابطه ام با تو.
عزیزم خدای من، امروز یه چیزی شنیدم که فهمیدم چقدر ته خطم. چجوری میتونم برسم به بهشت با این لاکپشتی راه اومدنم آخه؟ چجوری میتونم بنده خوب تو باشم؟ چیکار کنم دلم آروووووووم بشه که منم حالِ یه گوشه دنیا رو با وجودم خوب کردم.
من فقط از تو میخوام که راه رو بهم نشون بدی.من لغزون و لرزون رو تو آغوشت سفت نگه داری و نذاری پر بکشم از توی دستهات.
دوستم داشته باش تنها امیدم و نذار بازیچه دستهای کسی بشم که نباید.
منو پاک برگردون به همونجایی که ازش اومدم.
یهنی تو بهشت هم قراره بالاشهر باشه و اختلاف طبقاتی؟ من نمیام اصلن. 😂😂
بله. اونجا هفت طبقهس. ایشالا قسمت واحد روف گاردن دارش بشه😅