منوی دسته بندی

طعم فراموش نشدنی کلوچه پدربزرگ

داستانک۱

می‌خواهم داستان پیرمردی را تعریف کنم که آخرین خاطره‌ام از او کلوچه‌های لذیذیست که با دستان لرزانش به سمتمان تعارف کرد.

«گوشه ای از ایوان خانه‌شان، که تمام خاطرات زیبای کودکی ام در آن خلاصه میشد، مادربزرگ بی‌حال و بیمار در تختی کنار نرده‌های چوبی ایوان، دراز کشیده بود. از پله ها بالا رفتم. با مادربزرگ سلام و احوالپرسی میکردم که او را لحظه‌ای در تاریکی اتاق، با زیرپوشی آبی رنگ دیدم.

منتظرش ماندم تا بیاید. این همه انتظار را عجیب میدانستم. صدایش زدم و متوجه شدم که سعی دارد پیراهنی سفید به تن کند و به استقبال میهمانانش بیاید.

دستانش می لرزید؛ مدتها بود که میلرزید و دکترها دوایی برایش نیافته بودند و بستن دکمه برایش بشدت سخت بود.

گفتم: «ما که غریبه نیستیم پدربزرگ، راحت باش» اما اصرار داشت که پیراهن چهارخانه‌ی سفیدش را به تن کند.

روی ماهش را که بوسیدیم، دوباره از جلوی چشمانمان محو شد و دقایقی بعد با ظرفی از کلوچه برگشت.

کلوچه‌‌ای بر اثر لرزش دستان، به لب ظرف رسیده بود؛ سریع آن را گرفتم تا نیفتد و پدربزرگ شرمنده نشود.»

آفتاب از پس پرده آبی رنگ اتاق، به چشمان پر از اشکم میزد؛ دو ساعتی میشد که خبر فوت پدربزرگ را شنیده بودم. در سحرگاهی که مزین به روز پدر بود، جنازه ای در باغ آویزان به درختی پیدا شده بود.

پزشکی قانونی شلوغ بود. سردخانه‌ها پر بود. کرونا تازه پایش را به این دیار گذاشته بود و هیچ چیز سرجای خودش نبود که کسی بتواند برای مرگ یک پیرمرد پابه سن گذاشته، پرونده تشکیل دهد؛ و در سکوت، جنازه ای دفن شد. به او انگ خودکشی زدند اما لرزش دستانش، برایم بزرگترین گواهِ دروغِ این امر است.

sepideh alipour وب‌سایت

‫8 نظر

  • چقدر دردناک
    چرا باید یک پیرمرد رو کسی دار بزنه؟
    راه دیگه‌ای برای کشتن یک پیرمرد نیست؟

  • چرا پدربزرگ رو دار زدی آخه؟ پیرا هم خودکشی می‌کنن یعنی؟ 😔

  • داستانک زیبا و غمگینی بود.

  • متوجه نشدم. علت مرگ چی بود?

  • دیدگاهتان را بنویسید

    نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *