جنس نگرانی و دغدغهم شاید برای تو عجیب باشه؛ اما برای من مسالهست.
برای عکس جدید پروفایلم خیلی گشت زدم. بعد از شهادت آقای رئیسجمهور، دلم به پروفایلی غیر از عکس ایشون راضی نشد. اما تنها نه! کنار رهبر عزیزم.
هر لحظه منتظر عکسالعمل مخاطبینم بودم. شاید خیلیها توی دلشون، اما بالاخره یک نفر مستقیم بهم گفت:« این چه پروفایلیه؟»
گفتم: «پروفایل عشق»
و یه گفتگوی دوستانه دینی-مذهبی، بین دو نفر با عقاید مخالف شکل گرفت.
گفتگو دوستانه بود، نه من تند شدم نه ایشون؛ اما بازم دلم شکست. چه کنم؟!
یادآوری جمعیت محجبهای که روز تشییع رئیسجمهور شهید، حضور داشتند و من مشاهدهگرش بودم هم مرهم نشد؛ آخه انرژی روز تشییع هم تا همین چند روز اخیر باهام بود.
ناگفته پیداست که روز تشییع، یکی از روزهای بهشتی زندگی من بود؛ چراکه کنار یک دنیا آدمی راه رفتم که درست مثه من، چادر سرشون بود.
الله اکبر به این دغدغه!
بهش گفتم: « وقتی عصر این مسیر رو اومدم، تو دلم دعا کردم کاش یک دوست چادری داشتم که کنار هم راه میرفتیم؛فکر نمیکردم به این سرعت دعام برآورده بشه؛ الان من و شما کنار هم داریم این مسیر رو طی میکنیم»
حق داشت از آرزو و دعایی که داشتم تعجب کنه! آدمی از جنس من رو فقط یکی تو موقعیت من میتونه درک کنه و البته باید قبول کرد که موقعیت من، جزو نوادر محسوب میشه که هم تجربه زندگی قرتیگونه داشته باشه و هم مذهبیگونه.
آدمهای خانواده و فامیل همون آدمهای قبلیاند؛ منم که زمین تا آسمون، کوبوندم خودمو؛ البته الان که خوب دقیق میشم میبینم آدمهای خانواده و فامیل هم حسابی خودشون رو کوبوندن؛ اما طناب من یه جا دیگه گیر کرد و ای کاش که طناب چند نفر دیگه هم به من گره میخورد و با هم میرفتیم تا ته جهنم😉.
بدلیل ترس بسیار زیاد از ارتباطگیری، برای پیدا کردن دوست غیرمجازی، هیچ تلاشی نکردم.طبیعیه که تنها باشم.
من تنها، میون قشر مخالف اسلام و بعضا جمهوریاسلامی و رهبری. اصلا موقعیت جالبی نیست و توانایی اینو داره تندوتند قلبمو خطخطی کنه.
و اما فردا
فردا قرار هست خانوادگی(چهار نفره) یک تجربه جدیدی داشته باشیم؛ سفر یک روزه با تور.
آخ آخ اونروز که با شوق داشتم برای تور تفریحی، اسمنویسی میکردم اصلا یک لحظه به ذهنم نیومد که ممکنه توی تور، بزن و برقص نافرم (البته که خوش فرم هم نمیپسندم) جریان داشته باشه.چند روزه همین مساله بظاهر ساده، شده آینه دق. کاش قبل نامنویسی «آینهدق» از خودش رونمایی میکرد، بلکه پشیمون میشدیم از کسب تجربه.
سال گذشته، همین موقعها بود. لب رودخونه، تو جادهچالوس، من، تنها، با چادر و غمی که درگیرش شده بودم؛ البته اون گردش با تور نبود، گردش با اهل فامیل بود، همه شناس و آشنا. فردا رو چه کنم؟ میون آدمهای غریبه؟
کاش تو تور ثبتنامی فردا، یه خانواده مذهبی شاد، با سه چهارتا بچه هم باشن؛ میشه یعنی؟! اصلا نه بیخیال، یه خانم محجبه معمولی، بدون بچه هم کفایت میکنه برای آروم کردن قلبم، تو جمعی که ظاهرم شبیهشون نیست. اما لااقل چندتا نماز خون باشه که برای نماز دیگه معذب نشم.
من به دل اونها، به فکر اونها، به ثواب و گناه اونها هیچ کاری ندارم؛ نه اونها لولو خورخورهن، نه من فرشته پاک و معصوم خدا، من فقط از این جنس از تنهاییم که دو ساله شدیدا درگیرشم، دارم آزار میبینم.
خدایا، خدای مهربونم! میشه این دست از دغدغهها و نگرانیها رو از دلم بزدایی. شدیدا به زدایشش محتاجم.
یا امام زمان مددی! فردا رو بخیر بگذرون از همه لحاظ.