تو نمازهای سلامتی مرا بخوان؛ تضمین عاقبت فرزندانت با من.
« به خدا سوگند که مردم به انحراف از راه راست و نافرمانی پروردگار گرفتار شدند و هر روز به رنگی در آمدند. ولی من در تمام این مدت صبر کردم و با سختی و غم همراه بودم.»
پیام تبریک ولادت امام حسین(ع) را که در وضعیت واتساپ میبینم، طاقتم نمیکشد.
حرفی که مدتهاست در گلویم گیر کرده است را در قالب کلمات برایش میفرستم و میگویم: «این روزها از دیدن پیام های تبریکت حال دلم خوب میشه؛ چه خوب که تبریک میگی»
روزهای شاد و مهربانیِ دینمان فراموش شدهاند. وقتی من هم با اینروزها غریبهام چه خردهایست بر فرزندان خردسالم؟
خبر از رونمایی «ذکرجهانی» میدهد و آن را پخش میکنم و اشک میریزم. آهنگ گوش نواز و دلنوازی عایدم شده برای آنکه بگویم دین، دین شادی نیز هست است. قلبم آرام میگیرد از اشک شوق و زمزمه میکنم:
« این ذکر جهانی شده الحمدالله »
چندماه قبل(و هم اکنون نیز) که بخشی از مردم«زن، زندگی،آزادی» را فریاد میزدند و بخشی دیگر علیه آنها شوریدند، با آنکه میدانستم حرف دلم چیست اما زبان در کام گرفتم.
هیچ دوستیای در پیام های رد و بدل شده مشهود نبود. نمیگویم همگی، اما چه بسا اکثریت در نگاه من، گویی که با خودشان هم در جنگ بودند.
مثلا این پیام را که یک مخالف حجاب به یک معتقد حجاب داده است را بخوانید: «اینروزها، مسلمانان واقعی و محجبهها باید در راس مخالفان باشند. اگر نیستند، جیره خورن. آی جیره خور چطوری ؟»
این پیام برای هفتهها پیش است؛ همان هفته هایی که غم عالم در ایرانم ریخته بود و نمیدانستم غصه کدام را بخورم؟! در خلوت اشک میریختم و با خدایم نجوا میکردم.
دو خط بالای این پست را خواندید؟ از نهجالبلاغه امیرالمومنین است، خطبه 3. امروز که آن را خواندم برای سکوت آنروزهایم خوشحال شدم؛ سکوتها در مقابل تحقیرها.
اینروزها اما زمان سکوت نیست؛ من حرف میزنم و با حرفهایی که از درونم میجوشد جهاد میکنم.
شب بود.
من بودم و یار و دل بیقرار در خیابانهای شلوغ ماه آخر سال.
سوز سرما به دستانش میزد که دستانم را در دستانش گره کردم.
گرما دو قبضه در وجودمان رخنه کرد و سخن گفتنمان گُل گرفت.
- چند روز پیش یه کلیپ دیدم که عکس گرونترین شلوار ترکیهای رو نشون میداد.
- خب؟
- یه شلوار سرتا پا سوراخ. اصلا پارچهای نداشت که بخواد گرون باشه، اما گرونترین بود.
خندهام میگیرد و در پس لبخندم ترسی درونم رخنه میکند.
- بچههامون؟ اگه پسرهامون …
بغضِ ناگهانی، کلمات را در گلویم خفه میکند؛ چیزی نمیگویم.
همان لحظه یاد عباس کشوان میافتم.
دهه اول محرم امسال، همان روزها که در کشاکش این بودم چرا زیارت عاشورا لعن دارد؟ آخر مگر مرام اولیای خدا لعن و نفرین است؟! تا جاییکه خواندم آنها نه تنها به دشمنان خود بلکه دست مهربانی بر سر قاتلان خود نیز کشیده اند، پس لعن از چه روست؟
ویدیویی 14 دقیقهای دست به دست آنقدر چرخید تا دینگ پیامش به موبایل من هم رسید. پیرمرد را که دیدم، قلبم رفت. یکبار نه، دوبار نه، سه مرتبه چهارده دقیقه را پشت هم دیدم و لذت بردم از عشقی که در کلام حاج کشوان بود.
حرفهایش را به دیده منت گوش سپردم و به اعتبار حرفی که زده بود، دلم قرص شد که جای پسرهایم، امن است.
عدهای فروشنده بساطشان را در کنار خیابان پهن کرده بودند.
و همین باعث بیشتر شلوغ شده پیادهرو شده بود.
به آنی ایستاد و خودش را کنار کشید.
کیف پولش را از جیبش در آورد.
دو قدم عقب رفت.
از ترازوی پیرمرد نشسته در گوشه خیابان بالا رفت.
محو تماشای پیرمرد شدم.
سنگینی نگاهم را حس کرد.
سرش را به سمت راست چرخاند.
چشمان روشنش در چشمانم گره خورد.
پدربزرگ هم چشمان روشنی داشت.
یادش افتادم.
اشکی سُر خورد و پشتبندش اشکها ریخته شد.
فردای آن شب، چشمانم پیرمرد در یادم زنده شد.
آنچه برمن گذشت را در خاطرم مرور کردم.
اگر او همان پیرمرد ناشناس دوست داشتنی باشد، چه؟
همان او، که می گویند وقتی میفهمی اوست که از او عبور کرده باشی.
دلم میخواهد برگردم به شب گذشته و کنار بساط آن پیرمرد.
یاد او اینچنین در خاطرم زنده شد که حجت را برمن تمام کند و بگوید:
« تو نمازهای سلامتی مرا بخوان؛ تضمین عاقبت پسرانت میان جمعیت ذهن پارگان هم بامن، شلوار پارگان که جای خود دارد.»
و کلام آخر:
حالا که دیگر مُد خیلی شیک و مجلسی به عقیده نیز وارد شده است و اکثریت نه بنا به تحقیق، عقل، منطق و مطالعه بلکه بنابر مُد، پیرو خطی هستند و مُدوار روز را شب و شب را روز میکنند و زندگی و لحظه هایشان را، فکر و عقایدشان را، ذهنیتشان را با باد، به رقص در میآورند؛ جهاد من، رسما رسالت من است.
چقدر قشنگ نوشتی....دل نگرانی ات،امیدواری ات،غم پنهان در قلبت…امیدوارم دلت آرام بگیرد
سلام مونای عزیز 💚 ممنونم از توجهت و همچنین دعای پر از مهرت 💙
ذهن پاره👌🏻👌🏻👌🏻 آفرین خانم نویسنده. نگرانیهای مادرونه🙂❣❣❣
قوبون شوما . دو تا ماچ آبدار رو لوپای شوما😘 (لوس هم خودتی😅)