با آنها عشق معنا میشود
یکی از شانسهایی که محرم امسال درِ خونه قلبم رو زد، کتاب «سقای آب و ادب» نوشته آقای سیدمهدی شجاعی بود.
مطالعه این کتاب، حکم روضههای شبونهای رو داشت که نتونستم امسال، از حسشون بهرهمند بشم.
کتاب رو میخونم و لبریز میشدم از عشقی که تو کتاب موج میزد. موج؟
نه موج نمیزد. کتاب سراسر عشق بود.
عشق عباس بن علی به حسین بن علی؛ عشق امالبنین به علی(ع)؛ عشق امالبنین به فاطمه(س)؛ عشق حسین بن علی به عباس بن علی. عشق عباسبنعلی به سکینه، عشق سکینه به عباسبنعلی و عشق فاطمه(س) به عباس …عشق عشق عشق عشق عشق و عششششششششششق.
چقدر عاشقانه بود لحظههاشون، سرتاسر زندگیشون، از اول تا آخر عمرشون یک لحظه از عشق دور نشد.
روزهایی که حدیث کساء رو برای چله شروع کرده بودم، روزهایی بود که به چالش مادرانه زیادی برخورده بودم. چندروز اول حدیث کساء رو طوطیوار از رو میخوندم و تیک چله رو میزدم. چند روز بعد تصمیم گرفتم ویدیوی حدیث رو دانلود کنم. چرا؟ چون تعریف حدیث رو زیاد شنیده بودم و این مدلی که من میخوندم اصلا تعریفی نشده بود.
ویدیو رو دانلود کردم و به محض پخش شدن، اشکهام ناخوداگاه سرازیر شد و با فراق آسوده گذاشتم که ببارند. تازه فهمیده بودم که چقدر از حسش دور بودم. حضرت فاطمه(س) پسرهاش رو وقتی وارد خونه میشدند، اینجوری خطاب میکرد: «سلام میوه دلم، سلام نور دو چشمانم»
آخه ببین چقدر قشنگ 🥰 بعد من چی صدا میزدم: « میری کنار؟ یا بندازمت کنار. انقدر به پر و پای من نچسب بچه! اوف کلافهم کردید!» و غیره و ذلک.
مگه اونها زندگیشون گل و بلبل بود؟ مگه دشمن نداشتند؟ مگه مشکل نداشتند؟ مگه غصه نداشتند؟ مگه از هزار و یک بهونهای که آدم باهاش بداخلاق میشد دور بودند؟
بخشی از کتاب
بشیر در پیچ یک کوچه درست مقابل امالبنین قرار میگیرد و مفری برای گریز پیدا نمیکند. ام البنین پریشان و آشفته و بیهیچ درنگ و مقدمهای میپرسد:
- از کربلا چه خبر؟ این مصائب دهشتناک که دهان به دهان میگردد، درست است؟! حقیقت دارد؟!
بشیر، کتمان و پنهان کردن خبر را نه میتواند و نه مجاز میشمرد. تنها راهی که برای تلطیف آن به ذهنش متبادر میشود، تقطیع کردن آن است. پس جویده و زیر لب میگوید:
- گویا در میان شهدای کربلا، نامی هم از فرزند رشید شما هست
ام البنین که پیداست هنوز به پاسخ سوال خود نرسیده، باز میپرسد:
- از کربلا چه خبر؟
بشیر یک قدم پیشتر میگذارد در بیان خبر و کمی بلندتر میگوید:
- در کربلا، یکی دو تن از فرزندان شما نیز، به مقام رفیع شهادت…
امالبنین-علیرغم این که ستون استوار صبوری و حلم است- بلندتر ، محکمتر و بی تاب تر میگوید:
- اینها که پاسخ سوال من نیست. بندبند دلم را گسستی از اضطراب و التهاب. همه فرزندان من و تمام آنچه زیر این آسمان کبود است، فدای اباعبدالله. کربلا یعنی حسین. از حسین چه خبر؟!
نگرانی عباس در راه بهشت
آن جا که عباس، میدان کربلا را به مقصد بهشت ترک کرده بود و کتاب به عباسِ فاطمه رسیده بود، فاطمه(س) خطاب به او گفت:
- نگران حسین مباش عباس من! فرزند دلیر و دلبرم! فرزند دلبند و دل آورم! پاره جگرم! روشنی دیده و دلم! بیا پسرم! برادر پسرم! حامی پسرم! غمگسار پسرم! خود پسرم! بیا عباس من! نگران حسین مباش! تا ساعتی دیگر، او نیز به ما میپیوندد.
بله، مکالمه عباس و فاطمه(س) در بهشت صورت گرفته و هیچ آدمیزادی اینها رو نشنیده، ولی هیچ جای شکی برایم نیست که این مکالمه عاشقانه حقیقت محض است.
عشق این دو مادر به فرزندان یک پدر زبانزد تمام عشقهای مادرانه است؛ عشق امالبنین به حسین(ع) و عشق فاطمه(س) به عباس.
عشق، عشق می آورد و آنها، تمامِ آنها سراسر عاشقانه زیستند و محبت را در حق یکدیگر بسیار زیبا تمام کردند.
چقدر قشنگ گفتی سپیده جان
دوست داشتم
ممنونم از نظر لطفت طاهره جان🌺💚