چند خبر داغ از زندگی در سیامین روزِ دیماه ۱۴۰۲
✔ ما مدعیان صفِ اول بودیم، از آخر مجلس شهدا را چیدند… تاریخ برگشتش رو ببین آخه چقدر قشنگ نوشته…😥 در عین حالی که دلم برای حال مادرت غصهداره، اما…
✔ ما مدعیان صفِ اول بودیم، از آخر مجلس شهدا را چیدند… تاریخ برگشتش رو ببین آخه چقدر قشنگ نوشته…😥 در عین حالی که دلم برای حال مادرت غصهداره، اما…
برسد به دست خدا- نامه شماره ۷ هوا طوفانی شد. آسمان رنگِ قهوهای به خودش گرفت. رعد زد. برق زد. از صدایش لرزیدم. ترسیدم. با صدای باران نوشتم.آسمان آرام گرفت….
راستش یه جورایی خوشحال هم بودم که دمت گرم سپیده، انگاری کار درستی کردی. این آدم باید دستش رو میشد. چقدر خوب کردی که این حرکت رو انجام دادی حتی به قیمت افتادن تو دام بحث با چنین آدمی…
دیروز تو خیابون، استرس افتاده بود به جونم. حواسم به شجاع ده متریم بود و همچنین به تمامِ عابرهای پیاده، موتوری، ماشینی و مغازهدارها. حس میکردم …
اگه پیش تو اعتراف کنم، بگم که اشتباه کردم. شاید تو ببخشی. شاید اونم ببخشه. اما من فقط از تو میخوام که منو ببخشی. بعد یه کاری کنی که اونم ببخشه. نمیخوام به خودش بگم منو ببخشه. میدونم اگه به اون هم بگم منو ببخشه خیلی نورعلی نور میشه. اما…
بعد از یکماه خونریزی و لک بینی، تصورش رو هم نمیکردم که حالاحالاها ردی از قرمزی خون ببینم. برای اون یکماه بیشتر از اینکه ناراحت باشم چه بلایی داره سرم…
چند روز پیش در جادهای، هنگام توقف در یک استراحتگاه، چشمم به نمازخانهاش افتاد. مدتها بود که جایی غیر از خانه، نماز نخوانده بودم و از آنجاییکه رفتن به دستشویی عمومی و وضو گرفتن، با وسواسی که دارم، به شدت برایم سخت بود؛ با اینحال دیدن نمازخوان های شیک و شسته رفتهای که به آن نمازخانهیکوچک در آمدوشد بودند، مرا ترغیب کرد تا به وضوگرفتن در دستشوییعمومی رضایت دهم.