منوی دسته بندی

پیاده‌روی در مسیر توسعه بندگی

ایشالا که حیف نشیم

سربندِ سبزِ یاحسین رو که گوشه مبل بود، بستم به سرم و فکرم رفت سمت نون بربری داغ و خوشبویی که صبح، قبل رفتن سرکار، توی سفره گذاشته بود.بچه‌ها، صبحونه…

گپ و گفتِ قابلمه‌ای

چه ماهی از سال شمسی بود و چه روزی دقیق یادم نیست، باید برم سراغ تقویم تا یادآور بشه. خیلی هم مهم نیست، البته. ولی عوضش خوب یادمه که همون…

زنجیره‌ای از حرف‌ها

«سنگینی وزنه یک تُنی رو روی قلبم حس می‌کردم.نفس‌هایم سخت به شماره افتاده بود. خدا و سیدالشهدا رو صدا می‌زدم تا دوام بیاورم. دوام برای چی؟ برای که؟ بچه‌ها رفته…

کاش شرط انسانیت، اسراف بود!

✔ برگشتم به کتاب الکترونیک خوندن؛ چاره‌ای نبود. جدا از بحث مالی و گرون بودن کتابهای کاغذی، برای یه مامان کتاب الکترونیک خوندن از کاغذی آسونتره. سه ماه دور بودم…

یک ناآرامیِ آرام‌ در روحم نشسته

✔بالاخره بعد از کلی دست‌دست کردن و امروز فردا کردن، گذرنامه‌هامون رو گرفتیم؛ اولین مقصد: انشاالله نجف کربلا. ✔ یه عکس تو گروه فرستاد و زیرش نوشت: «کاندیدای احتمالی رئیس…

جمله‌ای که تکیه‌گاهمه :« خدا بامنه»

بذارید ببارم مثه ابر بهار بچه‌ها که مشغول بازی می‌شن، قائمکی کنترل تلویزیون رو برمیدارم و مراسم تشییع رئیسی شهید رو از تلویزیون می‌بینم. دلم پرواز می‌کنه تا بیرجند، میون…

چند خطی برای عزیزِ ایران

نبودنت باورم نمیشه عزیزِ ایران، آقای شهید جمهور حاج‌آقا پناهیان تو کلیپی می‌گفت:« خیلی‌ها برای معذرت‌خواهی تو مراسم تشییع شرکت می‌کنند.» بعضی اعتراف‌ها چقدر سخته. آخه من یکی از همون‌ها…

نامه‌ای از طرف امام رضا به سید کوچولوهام

بچه‌ها که خوابیدن راهیش کردم تا یه خوراکی برام بخره، نه از بابت شادی؛ که خوراکی‌های من وقتهایی خورده میشه که غم تمام وجودم رو می‌گیره. نمیدونم چه سری هست…

ایران، ایرانِ امام رضاست

مثلا همه حرفهاتو بغض‌هاتو غم‌هاتو بخوری و دم نزنی و فقط بیای و بگی :« خدایا صبر»