هیچوقت دوست نداشتم شبیه کسی باشم، جز یک نفر-۱
صدای «مامان» گفتن هایش در گوشم میپیچد. برمیگردم. پشت سرم هست. مادرانه قربان قد و بالایش میشوم. میگوید: «مامان یه بستنی میخری برام؟»
صدای «مامان» گفتن هایش در گوشم میپیچد. برمیگردم. پشت سرم هست. مادرانه قربان قد و بالایش میشوم. میگوید: «مامان یه بستنی میخری برام؟»
برخلاف همیشه زمان دمِ سحر برایم کش آمده بود و تمام نمیشد؛ البته که از این کِش آمدن خیلی هم خوشحال بودم.
به ثانیههای اذان صبح نزدیک میشدیم که با خودم گفتم:« کاش حالا که تو خلوت و آرامش بودم…
فردا شروع ماهرمضونه؛ جز خود خدا هیچ کس نمیدونه که من چقدر اشتیاق اومدنش رو داشتم. اما خب نشد دیگه. بنا به یه دلایلی اون حسِ نابِ گرسنگی قرار نیست…
بعد از یکماه خونریزی و لک بینی، تصورش رو هم نمیکردم که حالاحالاها ردی از قرمزی خون ببینم. برای اون یکماه بیشتر از اینکه ناراحت باشم چه بلایی داره سرم…