هیچوقت دوست نداشتم شبیه کسی باشم، جز یک نفر-1
صدای «مامان» گفتن هایش در گوشم میپیچد. برمیگردم. پشت سرم هست. مادرانه قربان قد و بالایش میشوم. میگوید: «مامان یه بستنی میخری برام؟»
صدای «مامان» گفتن هایش در گوشم میپیچد. برمیگردم. پشت سرم هست. مادرانه قربان قد و بالایش میشوم. میگوید: «مامان یه بستنی میخری برام؟»
برخلاف همیشه زمان دمِ سحر برایم کش آمده بود و تمام نمیشد؛ البته که از این کِش آمدن خیلی هم خوشحال بودم.
به ثانیههای اذان صبح نزدیک میشدیم که با خودم گفتم:« کاش حالا که تو خلوت و آرامش بودم…
همون لحظه گوگل کردم و تصاویری که میدیدم برام واقعن عجیب بود، حدس میزدم که باید این چنین باشه ولی نه به این شدت. سال 1900 در لندن، خانم ها با حجابِ چادر مانندی توی جامعه حضور داشتند. قطعن اونها مسلمون نبودند. دینشون مسیحی یا شاید هم یهودی بود؛ اما حجابشون کامل بود. چرا ؟
فردا شروع ماهرمضونه؛ جز خود خدا هیچ کس نمیدونه که من چقدر اشتیاق اومدنش رو داشتم. اما خب نشد دیگه. بنا به یه دلایلی اون حسِ نابِ گرسنگی قرار نیست…
بعد از یکماه خونریزی و لک بینی، تصورش رو هم نمیکردم که حالاحالاها ردی از قرمزی خون ببینم. برای اون یکماه بیشتر از اینکه ناراحت باشم چه بلایی داره سرم…