نمیخوام معلول از دنیا برم
برخلاف همیشه زمان دمِ سحر برایم کش آمده بود و تمام نمیشد؛ البته که از این کِش آمدن خیلی هم خوشحال بودم.
به ثانیههای اذان صبح نزدیک میشدیم که با خودم گفتم:« کاش حالا که تو خلوت و آرامش بودم…
برخلاف همیشه زمان دمِ سحر برایم کش آمده بود و تمام نمیشد؛ البته که از این کِش آمدن خیلی هم خوشحال بودم.
به ثانیههای اذان صبح نزدیک میشدیم که با خودم گفتم:« کاش حالا که تو خلوت و آرامش بودم…
فردا شروع ماهرمضونه؛ جز خود خدا هیچ کس نمیدونه که من چقدر اشتیاق اومدنش رو داشتم. اما خب نشد دیگه. بنا به یه دلایلی اون حسِ نابِ گرسنگی قرار نیست…
بعد از یکماه خونریزی و لک بینی، تصورش رو هم نمیکردم که حالاحالاها ردی از قرمزی خون ببینم. برای اون یکماه بیشتر از اینکه ناراحت باشم چه بلایی داره سرم…