رهبری داهیانه عروس
اگر مادرشوهرم، زخمش را با نیشتری که تازه از دکان چاقوفروشی خریده بود، به قلبم میزد، قلبم با قدرت بیشتری از حالا که با زخمِزبانش جانی برایم نگذاشته است، می…
اگر مادرشوهرم، زخمش را با نیشتری که تازه از دکان چاقوفروشی خریده بود، به قلبم میزد، قلبم با قدرت بیشتری از حالا که با زخمِزبانش جانی برایم نگذاشته است، می…
چشم شورش آهن را هم کج میکرد. آشنا و فامیل با او قطع رابطه کرده بودند. چارهای نبود چراکه او برخلاف دلِ رئوفش، ناخواسته با یک نگاه، نیشتری زهرآلود بدانها…
مرد زنگ زد و اصرار کرد زن را ببیند. زن با بیاعتنایی تلفن را قطع کرد و به شستن ظرفها ادامه داد. مرد مجدد زنگ زد و زن پاسخی نداد….
وقتی گم شدی، پیدا شدم.
داستانک1 میخواهم داستان پیرمردی را تعریف کنم که آخرین خاطرهام از او کلوچههای لذیذیست که با دستان لرزانش به سمتمان تعارف کرد. «گوشه ای از ایوان خانهشان، که تمام خاطرات…
انتظار روزهای کوتاه پاییزی کش آمده بودند؛ تا خورشید جای خودش را به ماه میداد و آسمان رنگ آرامش شب را میگرفت جانم بالا میآمد. فقط شب ها بود که…
ابرهای تیره به غرش در آمدند. باران شروع شد. جاده از خاک و آب گلی شد. عروسکی با موهای شرابی و پیراهنی بنفش در دستان دخترک بود. عروس گریه میکرد….
حاجی آقا و مهتاب خانوم بالاخره به عقد هم در آمدند. عقد محضری شان را دستپرورده حاجیآقا خوانده بود. مهتاب خانوم که بله را گفت، گل از گل حاجی آقا…
مراد در آستانه چهل سالگی مراد یک مرد 37 ساله است. او مجرد است. تا ننهاش زنده بود مدام به در خانه این همسایه و آن همسایه در پی یافتن…