منِ نویسنده
اگر مادرشوهرم، زخمش را با نیشتری که تازه از دکان چاقوفروشی خریده بود، به قلبم میزد، قلبم با قدرت بیشتری از حالا که با زخمِزبانش...

چشم شورش آهن را هم کج میکرد. آشنا و فامیل با او قطع رابطه کرده بودند. چارهای نبود چراکه او برخلاف دلِ رئوفش، ناخواسته با...


مرد زنگ زد و اصرار کرد زن را ببیند. زن با بیاعتنایی تلفن را قطع کرد و به شستن ظرفها ادامه داد. مرد مجدد زنگ...


وقتی گم شدی، پیدا شدم.


داستانک1 میخواهم داستان پیرمردی را تعریف کنم که آخرین خاطرهام از او کلوچههای لذیذیست که با دستان لرزانش به سمتمان تعارف کرد. «گوشه ای از...


انتظار روزهای کوتاه پاییزی کش آمده بودند؛ تا خورشید جای خودش را به ماه میداد و آسمان رنگ آرامش شب را میگرفت جانم بالا میآمد....


ابرهای تیره به غرش در آمدند. باران شروع شد. جاده از خاک و آب گلی شد. عروسکی با موهای شرابی و پیراهنی بنفش در دستان...


حاجی آقا و مهتاب خانوم بالاخره به عقد هم در آمدند. عقد محضری شان را دستپرورده حاجیآقا خوانده بود. مهتاب خانوم که بله را گفت،...

