طلبه راه بندگی
✔امروز یکی از منارههای مصلی رو تکمیل کردند. از پشت پنجره آشپزخونه دیدم و عشق کردم. مشهد ازم دوره، اما دیدن گنبد و منارههای طلایی مصلی نمازجمعه منو یاد حرم امام رضا میندازه و به همین دلم عجیب خوشه. امروز حین حض از دیدن مناره طلایی از خونههای سرکوچه خواهش کردم که ساخته نشن، بالا نیان و همونجایی که هستند بمونند، تا این منظره مشهدگونه سهم غروب هر روزم بشه.
✔ من و رودربایستی اینجا؟! از بس خیلی وقته نبودم که دیگه روم نمیشه حرف بزنم. انگار نه انگار صاحب اینجا خودِ خودمم. بدون دخل و تصرفی دیگری. درگیر حجب و حیای افراطی شدم و دارم حرفهام رو میخورم. این که نشد کاااااار؟! بریز بیرون حجب و حیا رو . حرفتو بزن.
✔ حجب و حیای اضافه هم کار دستمون داد؛ اکونت توییترم بدون هیچ توییت دشمنسوزی به کل از دسترس خارج شد. کاش چیزی مینوشتم و میرفت. آش نخورده و دهن سوخته زور داره.
✔ خب پس حجب و حیا در قلم، بی حجب و حیا! البته انشالله که قلمت جوری بچرخه که حقالناسی گردنش نمونه.
✔ فردا با استاد اورنگ نوبت مشاوره دارم. اولین جلسه مشاورهمه. بعد از اتفاق سهشنبه تو بیمارستان خیلی دلم شکست. باید با کسی صحبت میکردم.
فردا میام میگم سه شنبه چی شد و تو اتاق مشاوره چی بر من گذشت.
✔ بچههای کلاس هنوز براشون سواله که من چرا سر کلاس گریهم میگیره! دیروز سرکلاس استاد اورنگ، هر حرف استاد خنجر محکمی بود به قلبم.حسابی خنجری شدم و طاقتم طاق شد. اشک پشت اشک و فین پشت فین.
- چرا گریه میکنی؟
- چی شد باز؟
- کجای این حرف گریه داشت؟
- خیلی لطیفی.
- دستمال میخوای؟
- تو خونه هم همینطوری؟
کاش میتونستم به بچهها یه تصویر از گذشته خودم بگم تا بفهمن چرا تا تقی به توقی میخوره سر بعضی از کلاسها و با بعضی حرفها، حسابی اشکی میشم. و اگر اونها نمیشن از قساوت قلبشون نیست. تجربهای نداشتن که بخوان با یادآوریش اذیت بشن. من که پر از خاطره تلخ و غیر خداییم؛ گریه نکنم چه کنم!
✔ نگفتم اینجا؛ جای دیگهای هم نگفتم. اما میگم الان که خدا منت سرم گذاشت و قبولم کرد. مهرماه امسال من طلبه شدم؛ طلبه راه بندگی. انشالله که به مراد دلم برسم و بنده هم از دنیا برم.
✔حرف زیاد دارم. باید بیام و حتما بنویسم که داره چی بر من میگذره.