زنگ خطرهایی که مدرسه به گوشم میرسونه
✍بعد از ده روز مریضی و بی حالی، بالاخره حالش خوب شده بود و میتونست بره مدرسه. خوراکیهاش رو توی کیفش گذاشتم و بوسیدمش و راهیش کردم.
عصر اونروز با ناراحتی برگشت. تا دوساعت هرچیزی که بهش میگفتیم، واکنش بد نشون میداد. راحت میشد فهمید که تو مدرسه اتفاقی افتاده. تا بالاخره سر یکی از همین بالای چشمت ابرو گفتنها، بغضش ترکید و تصمیم گرفت که حرف بزنه و بگه چی شده.
موقع شعر خوندن سرکلاس، یکی از همکلاسیهاش بهش گفته بود که اشتباه خوندی و پسرم فکر کرد که مسخره شده.
ماجرا رو کامل برای معلمشون توضیح دادم. از روحیات محمدصدرا حرف زدم و درجریان حسی که سرکلاس بهش القا شده بود، گذاشتمش.
سالها پیش، یه دختر بچهای تو خونه مدام درحال آتیش سوزوندن بود، اما جیکش تو مدرسه در نمیومد. ساکت بود. منضبط بود. حرفگوش کن بود و درسخون و اون دخترک، من بودم.
مدرسه برام محیطی بود که میتونستم خودی باشم که دوست داشتم میبودم. باتجربه هفت سال زندگی کنار خانواده و دعوا و کتکها و سرزنشهایی که شده بودم، حالا قرار بود تجربه زیست چندساعته در محیط جدیدی رو داشته باشم. کسی از خانواده دور و اطرافم نبود که برای لج درآوردنشون از جلدِاونی که حالم باهاش خوبه، در بیارم. من تو مدرسه خودِ حال خوب کنم شده بودم. اماااا برای اینکه مواخذه نشم، تو چشم مربی و معلم و ناظم آدم بده نشم، دعوام نکنن، سرزنشم نکنن هیچ صدایی ازم درنمیومد. حرف زدن و حق گرفتن و سوال پرسیدن و حتی بازی کردن و دوست پیدا کردن برام بشدت سخت شده بود.
من مورد تعریف و تمجید قرار میگرفتم، الگوی بقیه همکلاسیها میشدم، تو مدرسه همه برام احترام قائل بودند. اما بازم یه جای کارم لنگ میزد.
امروز، در ۳۳ سالگی تازه برام مساله سکوتم تو مدرسه کشف شد؛ چی میشه که یکهو یه بچه شروشیطون تو محیط جدید ساکت و حرفگوش کن میشه؟
- میخواستم خوب باشم، اما تو خونه فرصت خوب بودن پیدا نمیکردم.
- یه جای کارم همیشه میلنگید. حتی اگه اون کار خوب بود.
- من که تنبیه شده بودم، اینبار هم روش.
- پس حالا میزنم همهچیز رو بدتر میکنم تا اگه میخوام تنبیه بشم سر هیچ و پوچ تنبیه نشم.
- اه ، اینا منو دوست ندارن. اصلا نمیدونم چرا مامان بابام دنیام آوردن؟خدایا منو بکش.
- تو مدرسه حرف نمیزنم. ساکت میشینم و درس رو گوش میدم.
- معلم دوستم داره. کاش معلم، مامانم بود.
- خیلی دوست دارم از معلمم این سوال رو بپرسم، اما اگه بد بپرسم، یا اگه فکر کنه خنگم که چنینی سوالی پرسیدم چی؟
- سوالمو نمیپرسم. میرم کتابمو میخونم، جوابشو پیدا میکنم.
- خوش بحال نسرین! هم شیطونه هم درسخون. چقدر دلم میخواست مثه اون بودم. چقدر با دوستهاش حالش خوبه.
💥زنگ خطرهای من به صدا در اومده؛ اگه نجنبم، پسرکم با درد من بزرگ میشه و من اینو نمیخوام.