زنجیرهای از حرفها
«سنگینی وزنه یک تُنی رو روی قلبم حس میکردم.نفسهایم سخت به شماره افتاده بود. خدا و سیدالشهدا رو صدا میزدم تا دوام بیاورم. دوام برای چی؟ برای که؟
بچهها رفته بودند. لنگه کفشهای تابهتا شون جلوی آوارههای خونهای ناآشنا داغ قلبمو تشدید میکرد. داشتم میسوختم با تمام سلولهای وجودیم؛ ولی حسی از درون میگفت باید دوام بیاری.»
سهمِ من از حقیقتِ زندگی مادرهای فلسطینی، یک خوابِ گذرا بود که متاسفانه همین چندخط نوشتن در موردش، بشدت برایم سخت بود! دیگر دیدن خواب جای خود و صدالبته تجربه حقیقی جای خود.
از اول سال، با دور شدن از فضای مجازی، خبرهای خیلی کمتری از دنیا به گوشم میخورد و همچنین بشدت قبل پیگیر اخبار ریز و درشت فلسطین نبودم؛ برای همین نمیتوانم این خواب را، در این حال و هوای دوری از اخبار، بیمعنا ببینم.
صدقهای کنار میگذارم به نیت رفع خطر. حرزهای روزانهشان را میخوانم و خودم را و دوقلبِ دیگرم را میسپارم به همان خدایی که همه از اوییم.
اما دلم آرام نمیگیرد؛ پرواز کرده است رفته است پیش چشمانِ خیسِ همان مادری که دو فرزند نوزاد کفنپوش شدهاش را در آغوش دارد، پرواز میکند پیش دختری که کلید خانهاش را به یادگار برمیدارد و بغض خفه در گلویش، دیوانهام میکند.
مگر همه از او نیستیم؛ پس چگونه دلم آرام بگیرد؟ بخشی از من، در فلسطین، اسیر است و در هرجایی از دنیا که مظلومی باشد.
تفکراتمان زمین تا آسمان فرق میکند؛ اما عقایدمان بعید میدانم. هم او معتقد خداست و هم من. ناخنهای تیز و رنگ روشنش را میبینم و قلبم فشرده میشود. مادرش را تازه از دست داده؛ یاد غسلهایی که تا دوسال پیش انجام میداد و حالا به لطف این ناخنها به گردنش مانده میافتم و مادری که چهره زیبای دخترش را بعد از مرگش، چگونه دیده است.
-اگر میخواهی بگویی چقدر سطحینگرم که پاکی را به غسل نسبت دادهام نه به دل؛ بدان که از نگاه من، تو تهِ تمام سطحینگران جهانی؛ که من با دیدن یک ناخن کاشته تا درون آدمی رفتم و تو فقط ظاهر زیبا( البته از نظر خودتان زیبا) را دیدهاید و بس!
گفتم تفکراتمان زمین تا آسمان فرق میکند و زدم به بیراهه لاک و ناخن و غسل و … .
فقط خواستم بگویم که ایران به کجا میرود و دنیا به کجا؟!
من در کشور اسلامی از داشتن دوستی که حرفهایش جنس من باشد، بی بهره ماندم تا در غرب و شرقِ آسیا و امریکا و استرالیا و ناکجاآبادها، دشمنانی با خیال راحت برای لاک ناخن زنان ایرانی و رنگ مو و آزادی و ارضای هوس مردان ایرانی و غیره و ذلک، راحت و بیدغدغه تصمیم بگیرند.
خاک بر سر عقل نداشتهمان که زندگی را همینقدر پَست و پوچ دانستیم.
کاش کمی از باورِ مردمان فلسطین به خونِ ما هم تزریق میشد. با مرگ فرزندانشان، با مرگ والدینشان، با آوار شدن خانههایشان هنوز ایستادهاند و آیات قرآن را میخوانند و باور دارند که باید دوام بیاورند. دوام برای چه؟ برای چه کسی؟ را فقط کسی میتواند بفهمد که باور داشته باشد به خدا و رحمانیت او.
و اینجا، در ایران، من باید برچسب خائن بخورم چرا که قصد شرکت در انتخابات را دارم.
عموجان چرا؟ چرا هرکسی که رای دهد خائن است؟
میگوید:« دیگه تا خودش نخواد از من و تو کاری ساخته نیست.» راجع به همخونش بود این جمله، راجع به خواهرش. خواهرش را رها کرد چون دیگر حوصله کارهای عجیب و غیراصولی اش را نداشت.
مردم ایران، نمیخواهید کمی به خودتان بیآیید. این لجبازی با خود تا کجا؟ سرمان تا کجا باید به سنگ بخورد؟ نگذارید خواهر بزرگترمان خدایی نکرده از ما دست بکشد و برود و پشت سرش را هم نگاهی نیندازد.