حس گناهِ فیک
یک مجاهدشکست خورده
گفتم:« توییترم ساسپند شده؛ چیکار کنم؟»
گفت:« خب شده باشه چیه مگه؟»
گفتم:« خب لازمش دارم.فعالیت جهادیمه»
گفت:« چیزی که وقتت رو میگیره جهاد رو باطل میکنه»
مقاومت کردم؟ نه! حق میگفت خب. مدتها بود منتظر شنیدن همچین جملهای بودم تا مثه سابق، یه حذف بزنم رو لینک تموم شبکههای مجازی دانلود شده در موبایلم.
بلافاصله اینکار رو کردم. امیدوارم دوباره به نیت جهاد مجازی، وارد توییتر نشم. هرچقدر خوب و کارآمد منو گیج و ناتوان میکرد. واسه من نبود و نیست. نزدیک دوسال سعیم رو کردم خودم رو توش جا بدم. اما تلاشم موفقیت آمیز نبود.
امام زمان عزیزم! از اینکه تو این مسیر شکست خوردم شرمنده روی ماهتم. جای دیگه شاید بهتر بتونم عمل کنم. دستم رو خیلی محکمتر بگیر تا توی قلبتون جام ویژه باشه.من بدون مهرِ نگاهِ شما عمیقا میشکنم.
من تو اتاق مشاور
قرار بود بگم رفتم اتاق مشاور و چی گذشت بر من! اینجا
جریان از این قرار بود یه روز که برای گلودردی که خواب و خوراک رو ازم گرفته بود، دیر به نوبت دکترم رسیدم. چند نفری جلوتر از من رفته بودند داخل. حالا کسایی که شمارهشون دیرتر از من بود پشت در بودند و اجازه نمیدادند که من برم تو. طبق قانون مندرآوردی باید دو نفر میرفتند بعد من اجازه داشتم که داخل برم.
تا اینجا اوکی بود و حرفی نزدم، چون جمع زنونه بود یه شیرین زبونی کردم و گفتم:« لطفا فقط بعدش جرزنی نکنید! دو نفر رفتند بعدش نوبت خودمهها»
که یکی از پشت صدا کرد:« من میرم بعد شما! رفتی به کلاست رسیدی. حالا اومدی میخوای بری؟ من بچهمو خونه گذاشتم اومدم دکتر»
اوهو کی میره اینهمه راهو!!! حالا شاید قیافهم به گفته بچههای کلاس، به مامانِ دوتا بچه نخوره. اما خب منم مامانم! بدون اینکه هویت اصلی و مادرگونهم رو فاش کنم زدم به سیم آخر. گفتم:« اصلا دو نفر هم اجازه نمیدم. نوبت خودمه خودم میرم تو. ببینم کی میخواد جلومو بگیره؟»
یکی برگشت گفت:« خب عزیزم قانون اینه»
گفتم:« خب عزیزم حجابم قانونه! نمیبینم تو این جمع کسی رعایت کرده باشه.»
بعله! اینجوریا گذشت تا بجای دو نفر، سه نفر جلوتر از من رفتند داخل. نوبتم رسیده بود که همون خانم پرروئه که بچهش رو گاز بود و فقط انگاری خودش تو اون جمع مامان بود، جلوتر از من رفت داخل.
گفتم :« کجا؟ نوبت منه!»
رفت در رو هم پشت سرش بست!!!
چیکار کردم؟ رفتم تو! در رو هم پشت سرم باز گذاشتم و گفتم:« عزیزم بفرمایید بیرون. نوبت منه!»
کاغذ نوبتش رو جلوتر از من داد به دکتر.
جلوتر ازش نشستم روی صندلی و به خانم دکتر گفتم:« نوبت منه نه ایشون»
و کارم جلوتر ازش راه افتاد.
حقم رو گرفته بودم. در کمال احترام.
میخواست حقم رو بخوره در کمال پررویی.
و مشکل تازه از اینجا شروع شد!!! بعد از اینکه از مطب اومدم بیرون، دچار دوگانگی عجیبی شده بودم. از یه طرف با خودم میگفتم:« کاش بهش میگفتی من راضی نیستم تو دردمو بشنوی. باید بری بیرون از اتاق. وگرنه حقالناس گردنته» از یه طرفم ناراحت بودم و میگفتم:« حالا کاش به عنوان یه خانم محجبه از حقت میگذشتی و میذاشتی کارش جلوتر راه بیفته؛ بچه تو که رو گاز نبود؛ حالا یه دقه دیرتر چیزی نمیشد»
من که هیچ کار بدی نکرده بودم. هیچ حقخوری و بیاحترامی هم نکرده بودم.دچار حس گناه ولنکنی شده بودم.
این حس مزخرف تا نیمههای ظهر باهام بود. تا به سرم زد به نیتش ۱۰۰ تا صلوات بفرستم و خداروشکر کم کم حین صلوات گفتنهام، حسی که دچارش بودم از ذهنم بیرون رفت.
اما باید برای این اخلاقم راه چارهای پیدا میکردم. بار اول نبود و بار آخر هم قطعا نبود. پس تصمیم گرفتم پیش مشاور برم و باهاش به گفتگو بنشینم.
ادامه دارد… .