-
يكشنبه, ۲۸ دی ۱۳۹۹، ۰۶:۲۵ ب.ظ
-
۳۵
پیرمرد روغن ذرت نیم کیلویی رو به صندوقدار داد .
پیرمرد روغن ذرت نیم کیلویی رو به صندوقدار داد .
این روزها
این روزها زود میخوابم و زود هم از خواب بیدار میشوم.
زود خوابیدنم دست خودم است و از زور بی حوصلگی تمایلم به خواب میرود.
زود بیدار شدنم اما نه،ساعت 6 صبح ،پسر کوچولو زنگ بیدار باش را به صدا در می آورد.
این روزها حوصله ام نمیکشد،حوصله ام هم بکشد نفسم اجازه نمیدهد که بخواهم همپای او بازی کنم.
بازی که خوب است حتی بنشینم گوشه ای و کتابی برایش ورق بزنم.
بخوانم و او لذت ببرد.
یک دور که میخوانم نفسم دیگر اجازه نمیدهد،سرم گر میگیرد و وجودم شروع به گز گز میکند.
این روزها را دوست ندارم؛این روزهای انتظار که سخت سنگین شده ام و سخت بی حوصله.
این روزها سخت میگذرند.
نه از بابت بارداری و حمل یک موجود سی و دو هفته ای در وجودم بلکه از نظر بی حوصله بودن در مقابل فرزندی که سه سال است مادرش هستم.
این روزهایم قرین عذاب وجدان شده است و بی حوصلگی و خوابالودگی و خستگی.
این روزها بگذر،زودتر بگذر.
فاصله ای که بین او و معبود افتاده بود چیزی نبود که به راحتی بتوان از آن گذشت.
باید فکری به حال این فاصله ای که آزارش میداد می کرد.
نمازهایش را میخواند.
در طول روز به یاد خدا بود و "خدایاشکرت" ورد زبانش.
اما نیایش از جنس آرامش چیز دیگری بود که در زندگی اش کم داشت...
آخرین باری که به زیارت رفته ایم یادم نمی آید.
نمیدونم اسمش چیه .شاید گر گرفتگی.اما سرگیجه نیست.
اونروز که به دکتر داشتم توضیح میدادم و میگفتم: گاهی اینجوری میشم. گفت بخاطر تغییرات هورمونیه و نگرانی نداره.
خلاصه که سر سنگینی میکنه و قلب تند تند به تپش می افته و حس خیلی مزخرفیه.
دو هفته ای بود که نمیتونستم کاری کنم.
خیلی خسته ام .
اما انقدر این خستگی و مدلهاش در ذهنم رژه رفتند که نتونستم نیام و ننویسم.
انواع و اقسام خستگی در زندگی من :
مدل اول که خیلی دوست داشتنی هست وقتیه که از زور خستگی میخوای پرواز کنی و حالت به شدت خوبه.
و مدل دوم که اصلا دوست داشتنی نیست وقتی هست که از زور خستگی میخوای زار زار گریه کنی.
مدل اول وقتی حاصل میشه که کاری که باهاش عشق میکنی رو انجام میدی و اون خستگی برات دلچسبترین تفریح دنیا میشه.
و اما مدل دوم هم وقتی هست که از سر اجبار باید انجام بدی و ... .
من الان درگیر مدل دوم هستم و دلم میخواد زار زار گریه کنم.
خسته ام خسته ه ه ه ه .
وابسته اش نبودم.
چرا که بود و نبودش در خانه تاثیری برایم نداشت.
اما دل بسته اش شده بودم.
عذاب وجدان هم داشتم از حضورش در خانه مان.
اما طاقت جدایی از او را هم نداشتم.
میدانستم قسمتش همان قفس است ؛چه در خانه ما باشد چه نباشد.
و کسی همت نخواهد کرد او را در جنگلهای استوایی پرواز دهد.
یک سال و پنج ماهی می شد که عضو رسمی خانه ما شده بود.
زنگ تفریح بود و بچه ها در حیاط مشغول بازی و گپ و گفت با دوستانش بودند.
کلاس چهارم بودم یا پنجم دقیق بخاطر ندارم.
من اما گوشه ای تنها نشسته بودم.
نه اینکه دوستی نداشته باشم،اما نمیتوانستم خودم را در جمعی جا کنم.
اگر دوستی به سمتم نمی آمد ، من هم نمیتوانستم به سمتش بروم.
احساس میکردم نکند مزاحمش باشم.
یا نکند با من خوش نیست .
و هزاران افکار منفی دیگر.
ساعت دو نیم بود که احساس خوابالودگی کردم.
ناراحت نبودم.
نگفتم ای داد ای بیداد پس کارهام چی میشه؟
نگفتم ای بابا تو که شب تا صبح کلی میخوابی.
الان خوابیدنت برای چیه؟
نگفتم عمرت میگذره ها اونوقت تو میمونی و کلی حسرت.
حرفهایی که هر بار با احساس خستگی بهم دست میداد رو به خودم نگفتم.
و چقدر خوبه که حرص کلی کار نکرده رو نخوردم و به خودم اجازه خواب رو دادم.
چند وقتی هست که تیک های برنامه ام زده نمیشه.
البته این وقفه های هرچند وقت یکبار رو برای خودم و برای هر انسانی دیگه ای طبیعی میدونم.هرچند که دلچسب نیست اما خب جزو جدانشدنی از زندگی شده حداقل برای من.
داشتم فکر میکردم به زمان.
صدای اذان آقاتی به گوشش خورد.
ساعت 4 و44 دقیقه صبح بود.
چشمانش کامل باز شده بود و هوشیار بود که پتو را از رویش کنار زد.
با اینکه ساعت 12 شب خوابش گرفته بود برایش عجیب بود که چقدر سرحال بیدار شده است.
صدای اذان را قطع نکرد.
شنیدن اذان صبح به او آرامش میداد.
وضویش را گرفت.