-
چهارشنبه, ۳۰ مهر ۱۳۹۹، ۰۸:۳۲ ب.ظ
-
۴۱
داشت از پله ها میرفت پایین به شوق دیدن باباجون بعد از سه هفته دوری.
روی پله سوم بود که بین زمین و آسمون معلق موند.
داشت از پله ها میرفت پایین به شوق دیدن باباجون بعد از سه هفته دوری.
روی پله سوم بود که بین زمین و آسمون معلق موند.
ساعت دو نیم بود که احساس خوابالودگی کردم.
ناراحت نبودم.
نگفتم ای داد ای بیداد پس کارهام چی میشه؟
نگفتم ای بابا تو که شب تا صبح کلی میخوابی.
الان خوابیدنت برای چیه؟
نگفتم عمرت میگذره ها اونوقت تو میمونی و کلی حسرت.
حرفهایی که هر بار با احساس خستگی بهم دست میداد رو به خودم نگفتم.
و چقدر خوبه که حرص کلی کار نکرده رو نخوردم و به خودم اجازه خواب رو دادم.
چند وقتی هست که تیک های برنامه ام زده نمیشه.
البته این وقفه های هرچند وقت یکبار رو برای خودم و برای هر انسانی دیگه ای طبیعی میدونم.هرچند که دلچسب نیست اما خب جزو جدانشدنی از زندگی شده حداقل برای من.
داشتم فکر میکردم به زمان.
صدای اذان آقاتی به گوشش خورد.
ساعت 4 و44 دقیقه صبح بود.
چشمانش کامل باز شده بود و هوشیار بود که پتو را از رویش کنار زد.
با اینکه ساعت 12 شب خوابش گرفته بود برایش عجیب بود که چقدر سرحال بیدار شده است.
صدای اذان را قطع نکرد.
شنیدن اذان صبح به او آرامش میداد.
وضویش را گرفت.
زنبیل استیلهای چرخدار فروشگاه ها رو دیدید دیگه.همونایی که معمولا دسته هاشون قرمزه که مثلا ما رو یاد زنبیل پلاستیکی های قرمز قدیم بندازه و حس نوستالژی رو زنده نگه داره.رفتن به فروشگاهی که تند تند تو تلویزیون تبلیغش میشد همانا و برداشتن این چرخ و راه افتادنش تو یه فروشگاه خلوت همانا و راه افتادن یکی از فروشنده های آن فروشگاه دنبالمان هم همانا.
به نیت نظاره رفته بودیم و کل مایحتاج و غیر مایحتاج اون ماه به سبد خریدمون دون به دون اضافه میشد و فروشنده هم ول کن ما نبود که نبود دقیقا هرچی که فروشنده میگفت جاش رو توی زنبیل استیل دسته قرمز چرخدارمون باز میکرد .حبوبات نپز،صابون بی مصرف،ماهی پر استخوان،مرغ سبز و بی کفایت،مسواکهای بی کیفیت و و و که همه شون یا ریخته شدن دور و یا به نحوی به زوووور مصرف شدند که فقط حکم اسراف نگیرند و تنها برندی که تو اون فروشگاه موجود بود که ما مصرفش میکردیم؛خمیر دندونمون بود که خب با یقین خریده شد.
بلغور گندم هم یکی از همون خریدهای جوگیر شدنی از یه فروشگاه بی
یه روز یه نفر از کوچه ای گذشت .
رفت و دل دختری رو با خودش برد.
دیگه همدیگر رو ندیدند.
دختر در خیال ناخوداگاهش به یادش روزها رو شب کرد
و شبها رو روز.
هفت سال گذشت.
تو این مدت آدم دیگه ای از خودش ساخته بود.
پسر اومد.
اومد و پرسید : بهم میگی بله ؟
دختر هم که خیالش به واقعیت تبدیل شده بود سریع گفت : بله.
... و این بود آغاز ماجرایی که شد قشنگترین ماجرای زندگیم.
به نام خداوند بخشنده مهربان
و آنگاه بر آدمیان نعمت ارزانی شد که پروردگارت به فرشتگان گفت : من در زمین جانشینی قرار خواهم داد. فرشتگان چون می دانستند که موجودی که در زمین زندگی میکند،روی به تبهکاری می آورد؛گفتند : آیا در زمین کسانی را می گماری که در آن فساد می کنند و خون ها می ریزند،در حالیکه ما همراه با ستایش تو ،تو را تسبیح میگوییم و تقدیس میکنیم؟
گفت: من چیزهایی میدانم که شما نمیدانید.
"به زبان سپیده ":
نعمت زندگی انسانی،خبری که خداوند به فرشتگان آسمان داد.
گفتند:چرا ؟
یک هفته زودتر از موعد رفتم سر ملاقات .
اون لحظه که فهمیدم میتونم بیام و قرار نیست که یک هفته دیگه صبر کنم و لحظه شماری برای دیدنت ،پرواز کردم.
استرس دیدنت همه وجودم رو پر کرده بود.
من اومدم سر قرار و تو روی زیبات رو بهم نشون دادی.
از اینکه دوباره قرار هست عاشق بشم،عاشقتر از قبل،خیلی خوشحالم.
انقدر که دیروز فکر میکردم احتمالا من یکی از خوشبخت ترین آدمهای روی زمینم.
دیروز وقتی روی ماهت رو تو صفحه سیاه مانیتور دیدم.شکر کردم که من رو لایق داشتنت کردی.
کمکم کن،خودت کمکم کن که با تو بتونم بهترین خودم رو نشون بدم.
برادر کوچولوی محمدصدرای من ،محمدرسا جانم