-
جمعه, ۱۹ آذر ۱۴۰۰، ۱۰:۳۶ ق.ظ
-
۲۱۹
۱۲:۳۰ دقیقه شب
دلم نمی آید اما چاره ای جز کنار گذاشتنش ندارم،چشمانم به زور باز است.
عینکم را روی«از قیطریه تا اورنج کانتی»میگذارم و میخوابم.
۱:۴۷دقیقه نیمه شب
چهارساله از تختش می افتد؛هنوز از شکستن محافظ تختش ابراز پشیمانی نکرده تا دوباره نصب شود.
برعکس انتظارم افتادن از تخت برایش خوشایند است.
۳:۳۰ دقیقه نیمه شب
نه ماهه برای شیر بیدار میشود.
سعی میکنم او را بخوابانم،نیم ساعت طول میکشد.
او میخوابد.
بفاصله ده دقیقه دوباره بیدار میشود،اینبار به او آب میدهم و آرام به پشتش میزنم.
چهارساله را در تخت جابجا میکنم تا نیفتد.
سعی میکنم بخوابم.
کمی بعد خوابم میبرد.
خواب بد میبینم.
ساعت ۵:۴۰ دقیقه صبح
برای نماز بیدار میشوم؛نه به راحتی .
نماز میخوانم،تلو تلو خوران به سمت رختخوابم که در اتاق بچه ها پهن است برمیگردم و به آنی خوابم میبرد.
هنوز چشمانم به خواب گرم نشد،که با صدای نه ماهه بیدار میشوم.
به شیر خوردن و خوابیدن رضایت نمیدهد.
پوشکش بو میدهد،باید تعویض شود.
خدا خدا میکنم بخوابد.
نمیخوابد.
یک ساعت بعد،بالاخره می خوابد.
روی پایم است، تکانش میدهم،زمین نمیگذارم.
میخواهم بنویسم و بخوانم.
اگر زمین بماند یا میخوابم و آن خواب هزاری هم نمی ارزد یا میروم آشپزخانه به کیک درست کردن.
ساعت ۷:۲۵ دقیقه صبح
از قیطریه تا اورنج کانتی را باز میکنم و به خواندش ادامه میدهم.
نه ماهه روی پایم است و خداخدا میکنم چهارساله از تخت نیفتد ....