-
چهارشنبه, ۳۰ مهر ۱۳۹۹، ۰۸:۳۲ ب.ظ
-
۲۳۴
داشت از پله ها میرفت پایین به شوق دیدن باباجون بعد از سه هفته دوری.
روی پله سوم بود که بین زمین و آسمون معلق موند.
هم من و هم خودش منتظر بودیم که بیفته.
دویدم سمتش و بغلش کردم .
گریه کرد و قلبم ترک برداشت.
گفتم : مراقب باش مامانی.
کمکش کردم تا پایین بیاد و خودم رفتم مشغول کارهام شدم.
اما ترس اون اتفاق و فکر کردن به اینکه اگه ازپله افتاده بود من چه حالی میشد و چه اتفاق هایی پشت بندش می افتاد بند دلم رو پاره میکرد...
لباس هایی که از لباسشویی در آورده بودم تا روی رخت پهن کنم رو رها کردم و دمپایی هام رو پوشیدم و رفتم طبقه پایین پیش مامانم و با گریه گفتم : محمدصدرا داشت می افتاد... .
محمدصدرا نیفتاده بود.
درسته که داشت می افتاد و اتفاقا خیلی هم نزدیک بود که بیفته ؛اما نیفتاد.
اما ترسی به دلم افتاده بود که طاقتش رو نداشتم.
این که چرا نیفتاد شاید تنها جوابش این باشه : که فرشته های آسمونی حسابی مراقب فرشته های زمینی هستند و تنهاشون نمیگذارن،حتی اگه لحظه ای مادری چشم از بچه اش برداره.
خدایا شکرت .
خدایا ممنونتم.
خدایا صبرم کمه ،تحملم کمه و در مقابل محمدصدرا این صبر و تحمل به ناچیزترین حد خودش میرسه.
خدایا کمکم کن و همیشه کنارم بمون.